Saturday, December 17, 2011

رمانی که هیچگاه...- دو


   ایده ی نوشتن رمان مورد نظرم، شاید زمانی خیلی برایم جدی شد که فهمیدم در برابر بسیاری از اتفاقات زندگیم، هیچ عکس العملی نمی توانم نشان بدهم، جز اینکه درباره شان حرف بزنم. می توانم البته سکوت کنم. اما تجربه های زیادی دارم که با سکوت کردن درباره دشواری ها، آنها را قدرتمند تر و سرکش تر کرده ام. حرف زدن، یا آنطوری که نویسنده ها می گویند: روایت کردن، نوعی جنگیدن با دشواری است.
   در رمانی که دوست دارم بنویسم، تمام اتفاقاتی که روایت می شوند، در دایره ی کوچک دنیای شخصی خودم قرار دارند. همه ی شخصیت های رمان، با اضافه کردن ضمیر متصل اول شخص مفرد (میم)، به خودم پیوند زده می شوند. مثلا وقتی می خواهم خاطره بمباران شهر را در زمان جنگ مرور کنم ، می گویم «شهرم» بمباران شد، نمی نویسم : «شهرمان». چرا که دوست ندارم دیگران را در احساس خودم راجع به بمباران شهر شریک کنم. هدفم این است که تنها درباره ی سهمی از شهر صحبت کنم که متعلق به من است و حق دارم آنگونه که دوست دارم درباره اش ابراز نظر کنم.
   رمان، پر است از نام هایی که با یک ضمیر متصل، به دنیای کاملا" شخصی من گره خورده اند. بخشی از جهان درونی من هستند و حتی در مواردی جز من به  دیگری تعلق ندارند. با یک جمله کوتاه شخصیت ها را به نام خودم ثبت می کنم و طوری روایتشان می کنم انگار درباره ی بخشی از وجود خودم می نویسم.
   در فصلی با عنوانِ « مادربزرگم مرد»، در داستان زندگی و مرگ مادربزرگم، تنها او حضور دارد و من. سعی می کنم او را تنها در فردیت خودش، جدا از شوهر و بچه هایش بازخوانی کنم. می خواهم او را در لحظه های خالص تنهایی اش به تصویر بکشم. در لحظه هایی که واقعا" تنهاست و نقش خواهر، همسر و یا مادر را ایفا نمی کند. می خواهم ببینم در آن لحظه های بکر تنهایی، چگونه به دنیای سخت پیرامونش نگاه می کرده !؟ 
   مادربزرگم، برادری داشت که در جوانی از دست داده بود و در غربت، بیرون از ایران به خاک سپرده شد. او را «کاک آغا» صدا می کرد.( در فارسی، خان داداش) و تا هفته های آخر زندگی اش، تا زمانیکه که هنوز نایی برای حرف زدن داشت، از او صحبت می کرد. کاک آغا در ذهن مادربزرگم ابر مردی بود که سرشار از مهربانی و عشق و دانش و شعور بود. در توصیف های مادربزرگ، کاک آغا جوانی خوش تیپ و رعنا بود که خط خوشی داشت و چیزهایی را که در «مکتوب» خوانده بود برایش تعریف می کرد.
    در این فصل می خواهم که او کاک آغایش را لحظه ای فراموش کند و تنها درباره ی خودش حرف بزند. اما برای مادربزرگم فراموش کردن کاک آغا غیر ممکن است. نمی تواند بدون او در رمان من نقشی ایفا کند. خان داداش، تکه ای جدا ناشدنی از وجود مادربزرگ است. همانگونه که او خود، بخش انکار ناپذیری از شخصیت من شده است. نمی توانم فراموشش کنم. هر ازگاهی چند خوابش را می بینم و گاهی با آن ظاهر زیبای روستایی اش، در شلوغی ایستگاه متروی لندن، یادش در من زنده می شود و تا رسیدن به محل کارم همراهیم می کند.
   رمان من با جمله های خبری کوتاه ادامه پیدا می کند : عمویم به تیمارستان فرستاده شد. خواهرم به دانشگاه رفت. پدرم سکته کرد. برادرم معتاد شد. دوستم خودش را کشت. مادرم گریه کرد. خواهرزاده ام به دنیا آمد. ... و الی آخر.
  
   با نوشتن این فصل ها می خواهم بگویم که می دانم دقیقا" از چه راهی آمده ام. به اتفاقاتی که برایم پیش آمده آگاه هستم. تلخی های زندگی را ناخواسته نوشیده ام و شادکامی هایش را هم فراموش نکرده ام. می خواهم بگویم که از فریب دادن خودم و دیگران نفرت دارم. اگر زمانی می خواستم نقشی ابلهانه و فریبکارانه در زندگی شخصی و اجتماعی بازی کنم، از سر نا آگاهی بوده. امروز به حقیقت زندگی آگاه شده ام. تاریخ غم ها و شادی هایم را مرور کرده ام و دیگر نه فریب خواهم خورد نه فریبکاری خواهم کرد.

   در ادامه این پستها یادم باشد درباره واژه های کلیدی رمانم بنویسم. واژه هایی مانند سیاست، ادبیات، عشق، تنهایی و مهاجرت.

Tuesday, December 13, 2011

رمانی که هیچگاه نخواهم نوشت- یک

   سالهاست که در کنار تمام آرزو های بزرگ و کوچکی که داشته ام، آرزوی نوشتن یک رمان را همچنان در مخیله ام می پرورانم. رمانی که حالا دیگر مطمئنم هرگز نخواهم نوشت. نوشتن این رمان، حالا دیگر می توانم با قاطعیت بگویم که به شکل یک «آرزو» باقی خواهد ماند.

   در این نوشته هایی که نمی دانم چند فصل طول خواهد کشید، سعی می کنم از چرایی تحقق نیافتن این آرزو صحبت کنم. می خواهم، در ضمن ، توانایی م را در تحلیل رفتارهای خودم محک بزنم. حس می کنم اگر همچنان در موردش سکوت کنم، تدریجا این آرزوی محال تبدیل به یک بیماری درونی می شود و در نهایت روی تصمیم گیری هایم در جهان واقعی تأثیر خواهد گذاشت.

   می خواهم حتی به نوعی با این روزهای سختی که داریم مبارزه کنم. روزهایی که خواب ها و رؤیاها و خیالپردازی های ابلهانه، خیلی به سادگی در زندگی واقعی روزمره ی ما رسوخ می کنند و تا به خود بیاییم، می بینیم در جهانی معلق میان رؤیا و واقعیت سرگردان شده ایم. می خواهم با اندوهی که محاصره ام کرده است بجنگم.

  با نوشتن درباره این آرزوی شخصی، اعتراف کرده باشم هنوز چیزهایی را در درونم پنهان نگه داشته ام که در کشاکش این روزهای طوفان زده، جایی در دهلیزهای پیچاپیچ روحم، حفظ کرده ام. حتی خودم گاهی شگفت زده می شوم وقتی درمی یابم، از گزند این همه ویرانی مصون مانده اند. این را شاید بتوان به یک خودخواهی عمیق تعبیر کرد، یا چیزی از این دست.

   اگر اتفاق روانی خاصی پیش نیاید، به تدریج در اینجا خواهم نوشت که چه نوع رمانی دوست دارم بنویسم، چه شخصیت ها و اتفاقاتی قرار است در این رمان خوانده شوند و الی آخر... !

Monday, December 12, 2011

...؟؟؟

   مدتهاست که چیزی در این وبلاگ ننوشته ام. در واقع این طولانی ترین زمان نانوشتن در شه و گار است. اما هر روز تقریبا به اینجا سرکی می کشم و می بینم هنوز کسانی هستند که روزانه سری می کشند و می گذرند. می بینم که هنوز دوستانم می آیند و انتظار دارند چیز تازه ای نوشته باشم اما دست خالی اینجا را ترک می کنند ( نه که قبلا خیلی با دستهای پر رفته باشند ! ) اما به هرحال صدای آرام و یکنواخت نفس های یکدیگر را می شنیدیم و خیال مان راحت می شد که هنوز داریم نفس می کشیم.

   نوشتن درست مثل صدای نفس کشیدن در حین خواب در یک اتاق تاریک است، وقتی که سکوت ترسناکی هست و هیچ صدای دیگر انسانی به گوش نمی رسد.

   این روزها دارم به این موضوع فکر می کنم که با چه بهانه ای دوباره بیایم در این اتاق تاریک آرامش بخش، نه ترسناک، دراز بکشم. لحظاتی به خواب بروم و دوباره صدای این نفس های منظم را بشنوم و شنیده شوم.

  

  

Friday, October 14, 2011

هویت


   تقریبا ده روز پیش، سر از کتابفروشی آکسفام درآوردم. در این کتابفروشی، کتابهای دست دوم به قیمت ارزان فروخته می شوند و مانند سایر فروشگاههای آکسفام، درآمد مغازه ها صرف کارهای خیریه می شوند.اگر از مشتری های همیشگی این کتابفروشی باشید، گاهی می توانید کتابهای خوبی را با قیمت های باورنکردنی در آنجا پیدا کنید.
   رمان کوچک «هویت» میلان کوندرا یکی از آن کتابهای مورد علاقه من است که بر حسب اتفاق در آکسفام دیدم و بلافاصله خریدمش. بهای پشت جلدش هفت پوند است در حالیکه در آکسفام تنها دو پوند بود. تفاوتی هم با دست اول نداشت. تازه و سالم.
   در صفحات پایانی رمان، بارها مکث می کنم و به «هویت» فردی خودم فکر می کنم. فکر می کنم به اندازه ای که لازم بوده، خوشی ها و ناخوشی های زندگیم را تجربه کرده ام. رابطه های خوب و بدم را با خودم و دیگران از سر گذرانده ام. از میان امیدواری ها و ناامیدواری های زیادی گذشته ام. اوج گرفته ام، سقوط کرده ام، ساخته شده ام و از نو ویران شده ام.
   در آخر، هنوز نمی توانم تعریف ساده ای از خودم پیدا کنم. اینکه چه جور آدمی هستم!؟ قدرتمندم، یا ضعیف...؟ مجربم یا خام...؟ دروغگو هستم یا راستگو...؟ درستکار یا نادرست...؟ مؤمن هستم یا بی ایمان...!
   در عین حال، بعد از این همه سال، هنوز نمی دانم چه چیزی را درستکاری بنامم و چی را نا درستکاری...!
یکبار، چند ماه پیش در یک شب نشینی گرم، وقتی که حرف به هویت فردی و جمعی کشیده شد، با دوستم شروع کردیم به تجزیه و تحلیل رفتارهای یکدیگر. دوستم خیلی اصرار داشت «اعتماد به نفس بالا »را به من تفهیم اتهام کند، اما من به هیچ وجهی زیر بار این اتهام سنگین نرفتم.
   من شاید از آن دسته آدم هایی هستم که در یک دایره ی محدود، تقریبا برای هر نوع ریسکی آمادگی دارم. اما اینها نشانه ی اعتماد به نفس نیست. گاهی حتی به حماقت و جاهلیت نزدیک تر است. از همه مهم تر اینکه این نوع ریسک ها را بیشتر در درون خودم، در دایره ی روح و روانم انجام می دهم. در واقع، در بازی کردن با روان خودم، از خطر کردن نمی ترسم. اعتماد به نفسی که دوستم می گوید، بیشتر درونی است. در برخورد با خودم، با خویشتن خودم، ابدا مدارا نمی کنم. اما در رابطه با جهان بیرونی، خیلی دست به عصا و محافظه کارانه رفتار می کنم.
  من هم مانند میلیون ها انسان دیگر با تضاد ها و تناقض های موذی روحم درگیر هستم. این تضادها گاهی نتیجه های عالی و خوبی دارند، گاهی هم بسیار عذاب آور و غیر قابل تحمل هستند.
   خوشا به روزگار مردمانی که هویت فردی خود را تنها در بود و نبود «دیگران » و محیط پیرامونشان تعریف می کنند. کسانی که در حقیقت برای هویت فردی تره هم خرد نمی کنند. هر چه هست هویت جمعی است و لا غیر...!

    

Tuesday, September 20, 2011

دنیای این روزهای من


   این روزها در کنار تمام فکر و ذکر های همیشگی، تمام دلواپسی ها و نگرانی های بی نتیجه، در کنار چیدن ها و برچیدن های تمام نقشه ها و طرح های عالمانه و جاهلانه،  کتاب آذر نفیسی را می خوانم: Things I've Been Silent About
نفیسی در این کتاب هم مانند کتاب دیگرش «لولیتا خوانی در تهران» به زبانی نوشته است که با این انگلیسی درب و داغان من خواندنش مشکل است. به دلیل اینکه این کتاب را هر روز در مترو در فاصله زمانی یک ساعته ای تا محل کارم می خوانم، نمی توانم معنی کلمه هایی را که نمی دانم در دیکشنری جستجو کنم. این است که مجبورم تمرکز بیشتری داشته باشم و خود به خود واژه های تازه ای را از متن یاد می گیرم.
در این کتاب که هنوز یک سوم آن را نخوانده ام، نویسنده خاطراتی از دوران کودکی خود را مرور کرده است با لحنی ستایش آمیز درباره پدرش و تحلیل های روانکاوانه ی نسبتا بی رحمانه ای در مورد مادر. در این خاطرات برادر کوچک تری هم حضور دارد که تا اینجای کتاب، بود و نبودش چندان محسوس نیست.
انتظار ندارم این کتاب چیزهای تازه و جذابی برایم داشته باشد. از آن نوع کتابهایی نیست که من تمایل داشته باشم تا آخر بخوانمش. اما به دلیل آشنایی با فضای آن، فکر می کنم در پیشرفت زبان انگلیسی کمک می کند، یا دست کم چیزهایی را که فراموش کرده ام دوباره به ذهن فراموشکارم باز می گرداند.
در عین حال خواندن کتاب به من احساس آرامش می دهد. بی قراری و اضطرابم را کم می کند. مخصوصا در این روزگاری که آدمیزاد تمام لحظه هایش در انتظار و اضطراب می گذرد.روزگاری، شطرنج هم همین احساس را بهم می داد.

Monday, September 12, 2011

Time to depart

 I assume that there is someone who has been waiting quite long time for my writing on this blog in English. He/ She was not really a closed friend of mine, but was eagerly following my posts and once informed me very briefly that he/she was chasing the news about me by reading shawgaar. I do appreciate the kindness.

 This post is especially for this reader. To say that I have been always noticed on his/her presence, sitting in front of the computer and spending their time on reading this useless personal diary. I am grateful.

 I have decided to leave The UK. " A departure " would be a better description of the decision I have made. Yet I am not certain about the next destination. This decision is built by the combination of the regret and the pleasure. I'll probably need to think more about the pleasure side rather than the regret.


 Dear my fellow ! I haven't got any phone number or email address of you. We never exchanged our contact details, with no reason. As far as I know you are still in London. Please write me something within the comment box below if you wonder that you are the one who I'm speaking about !



 

Sunday, September 11, 2011

راج


    «راج»  یکی از معدود همکاران من است که باهاش بیشتر از همه گرم گرفته ام. هندو مذهب است و چند ماهی هست که همراه همسرش اینجا در لندن زندگی می کند. در نپال، همکار یک روزنامه بوده است. مقالاتی درباره موضوعات روز می نوشته. هنوز هم می نویسد و از طریق اینترنت برای روزنامه می فرستد. اما می گوید کار سخت و زندگی غیر قابل انتظارش در بریتانیا دل و دماغ نوشتن را از او گرفته است. به شدت برای زندگی اش در نپال دلتنگی می کند. خودش تقریبا بی خیال کلاس هایش شده و تنها منتظر است همسرش تحصیلاتش را به پایان برساند و برگردند سر خانه و زندگی قبلی شان.
چند وقت پیش وقتی که بی بی سی درباره فستیوال بزرگ «کریشنا» در لندن گزارش می داد من از او پرسیدم که چقدر به اعتقادات مذهبی پایبند است. متوجه شدم که عمیقا مذهبی است. ابدا گوشت گاو نمی خورد و «سانی»، همکار دیگرمان را که هندو است و اهمیتی به مذهبش نمی دهد سرزنش می کرد.
راج می گوید که کریشنا یک همسر و شانزده هزار دوست دختر دارد ! کریشنا یکی از خدایان هندو هاست. می پرسم ما وقتی که یک دوست دختر داشته باشیم شانزده هزار مشکل لاینحل پیدا می کنیم این آقا چطوری با این همه دوست دختر کنار می آید...!!؟؟ می خندد و می گوید که حرفهای من را به حساب شوخ طبعی م می گذارد نه بی حرمتیم به اعتقادات او.
در سالروز کریشنا زنها ها باید یازده روز تمام برای شوهرانشان دعا کنند. همسر راج مراسم دعا را آغاز کرده است. می گویم پس کی نوبت شما می رسد که برای زن هایتان دعا کنید؟ باز هم می خندد و می گوید که آنها چنین وظیفه ای ندارند. می گویم : اینکه منصفانه نیست !
راج، از همان روزهای نخست که به بریتانیا آمده است مجبور شده شروع به کار کند. انگلیسی ش اصلا خوب نیست. مدرک قابل قبولی هم ندارد که بتواند کار مناسبی دست و پا کند. مجبور است پنج روز  هفته را به کار کردن روی  دستگاه ظرفشویی در یک هتل پنج ستاره مشغول باشد.
او مانند صدها هزار مهاجر دیگر، تقریبا هیچ ارتباطی با جامعه ی مدرن غرب ندارد. هیچ دستاوردی از زندگی در جهان آزاد  برایش میسر نبوده است. راج، دچار این توهم رایج است که جهان مدرن می خواهد او را مانند یک برده به بیگاری و بردگی بکشاند. به اومی گویم اگر فردا من برایش یک شغل در روزنامه گاردین پیدا کنم آیا آماده است شروع به کار کند؟ مثل همیشه می خندد و می گوید که هنوز حتی نمی تواند انگلیسی را به درستی صحبت کند چه برسد به اینکه برود توی گاردین کار کند.
راج می گوید که از مذهب و فرهنگ خودش رضایت کامل دارد. می گوید که علیرغم مشکلاتی که کشورش دارد زندگی در آنجا را به آزادی و دموکراسی بریتانیا ترجیح می دهد. من که کمی عصبی شده ام به او می گویم که آدم هایی مانند او سد راه دموکراسی شده اند در کشورهای خودشان.
راج ، به من گفته است که پدر زنش پست بسیار مهمی در نپال دارد. متاسفانه نمی توانم به دلایلی درباره اش اینجا چیزی بنویسم. یاد یکی از دوستان سودانیم می افتم که مدام از رژیم حسن البشیر تعریف و تمجید می کرد و از قتل عام دارفور آشکارا دفاع می کرد و بعدها به من اعتراف کرد که برادرش یکی از اعضای پارلمان سودان بوده است.
یاد محمد سلیم می افتم که اهل لیبی بود و علیرغم رضایتش از زندگی در بریتانیا، معمر قذافی و «کتاب سبز» ش را ستایش می کرد.
یاد ایرانی های می افتم که دیوانه وار عاشقش فرهنگ ایرانی شان هستند و ... !!!
... و نمی دانم با چه زبانی به اینها بفهمانم که این دموکراسی غربی، با تمام معایبی که دارد، باید مانند یک میراث بشری به آن احترام بگزاریم و سعی کنیم بفهمیم چه می خواهد به ما بیاموزد. 

Thursday, September 01, 2011

خبری نیست


    هوای لندن این روزها خنک تر شده. حتی شبها از سر کار که برمی گردم احساس سرما می کنم. دیشب سر راهم رفتم به یک مغازه ی ترکی که هفته ای دو سه بار می روم و این پول زبان بسته را صرف غذایی می کنم که خودم می دانم پشت صحنه با چه فضاحتی تدارک دیده شده.
در این دو سه ماه اخیر، از موقعی که در این خانه تازه مستقر شده ام، بیشتر از دو سه بار آشپزی نکرده ام. سر کار سلف سرویس نسبتا مرتبی هست که غذاهایش بی مزه و سالم هستند. سبزیجات آب پز، ماهی، یک پلو هندی که طعم تندی دارد و اگر بر حسب اتفاق یادشان رفته باشد «میخک» بریزند ، قابل خوردن است. فکرش را بکنید برنجی که می خورید بوی میخک بدهد... !! اگر تنها یک دلیل برای تنفر نژادپرستانه ام از هندی ها داشته باشم، آن یک دلیل نوع غذا هایی است که این مردمان نچسب و بداخلاق و عقب مانده و فرصت طلب و سودجو می پزند و می خورند.
قول می دهم اولین هندی را که ببینم و متوجه شوم یکی از خصوصیات بالا را ندارد، در این تنفر نژادپرستانه ام تجدید نظر کنم.
با اینکه آدمی هستم که اهمیتی به خورد و خوراکم نمی دهم، اما نمی خواهم هر غذایی را به «حریم خصوصی ام» راه بدهم.
از طرفی در خانه هم برای آشپزی راحت نیستم. کافیست هم خانه ایم که یک زوج دانشجوی ایرانی هستند تصمیم بگیرند مثلا یک قابلمه سوپ درست کنند، دیگر شما نمی توانید برای چند روزی در این آشپزخانه جز درست کردن یک چای کار دیگری انجام دهید. یک دوره کثیفی کبرا آغاز می شود. با اینکه دو تا یخچال بزرگ در آشپزخانه داریم، نمی دانم چرا باید غذای مانده توی قابلمه بیشتر از چهل و هشت ساعت روی کابینت نگه داشته شود !
با همه ی این مشکلات فرهنگی و غذایی بازهم زندگی دارد بر همان منوال همیشگی می چرخد. من همچنان درگیر نوسان ها و جزر و مدهای روحی هستم.
خبرهای خوب و بد مانند همسایه های آرام یک محله کوچک، به نرمی از کنار یکدیگر می گذرند و برای هم سری تکان می دهند به نشانه احترام.
من کماکان روی سیگار نکشیدن پافشاری می کنم. دیروز رفتم پیش یکی از همکارانم سیگاری ازش قرض کنم و قول و قرارم را باطل کنم. همین که من را دید ازم تشکر کرد که چقدر او را هم به ترک سیگار تشویق کرده ام...! می گفت که تا حالا توصیه ی هیچکسی به اندازه ی حرفهای من روی او تاثیر نگذاشته. دیروز تنها دو تا سیگار کشیده بود... من هم خلاصه خجالت کشیدم بگویم که من خودم به حرفهای خودم آنقدر که او ایمان دارد ، باور ندارم. حالا به خاطر این بنده خدا هم که شده فعلا سیگار بی سیگار.

Sunday, August 28, 2011

...


    چند روزی هست که تصمیم گرفته ام برای دومین بار و آخرین بار سیگار را کنار بگذارم. در واقع بیشتر از سه روز است که سیگار نکشیده ام. برای من همان یکی دو روز اولش سخت است. مدام وسوسه می شوم سیگار بکشم. کوچکترین حرکت و اشاره ای دوباره سیگار را در خاطرم تداعی می کند.
 سیگار ترک کردن برای کسانی که سالها آلوده ی آن بوده اند واقعا کار دشواری است. پارسال وقتی که سیگار را بعد از چندین سال ترک کردم، حتی بعد از ماهها خودم هم مانده بودم چه جوری از شرش خلاص شدم.
چند هفته نشستم پای اینترنت و هر مقاله و خبری که درباره مضرات سیگار بود ذخیره می کردم و شبها می خواندم. وقتی که بعد از روزها مطمئن شدم که دیگر سیگاری نیستم، احساس قدرت و اعتماد به نفس بیشتری داشتم.

این بار اما قضیه فرق می کند. زندگی من به کلی دگرگون شده است. همزمان که امیدوار هستم و تلاش می کنم برای بازسازی ویرانه های اطرافم کاری انجام بدهم، پوچی و ناامیدی عذاب آوری در روح و روانم موج می خورد.

 می خواستم ببینم هنوز می توانم با اعصاب خودم بازی کنم؟ هنوز می توانم روی اعتماد به نفسم ریسک کنم یا نه؟ حتی یک نوع خودآزاری هم هست.

می خواهم ببینم وقتی که معتادان به الکل و مواد مخدر را برای بی عرضگی شان سرزنش می کنم، آیا خودم می توانم از دست سیگار خلاص شوم؟
متاسفانه ما مردمی هستیم که به ضعیف بودنمان عادت کرده ایم. به زندگی کردن در یک روح شکننده معتاد شده ایم. چنین مردمانی نمی توانند سرنوشتی بهتر از این داشته باشند که می بینیم و زجرش را می کشیم.

Friday, August 19, 2011

...


   واقعا حرفی برای گفتن یا نوشتن ندارم. احساس می کنم افکارم در یک دایره ی کوچک دور می زنند و به هیج نقطه ی خاصی نمی رسند.

   بیشتر فکر می کنم و کمتر می نویسم. بیشتر نگاه می کنم و کمتر می بینم. فکر می کنم چگونه به یک نتیجه کلی می توانم برسم. یادم هست وقتی که هنوز یک نوجوان بودم، چقدر درگیر تضاد ها و افکار مغشوشم می شدم. نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم و هر کاری که می کردم با آن چیزی که مورد نظرم بود جور در نمی آمد. با یکی از دوستانم نقشه هایی کشیده بودیم برای دوران پس از سی ساله گی. فکر می کردیم سی ساله گی چه دوران باشکوه و مستقلی می تواند باشد. دوران آزادی و شکوه.... کسی نمی تواند به تو امر و نهی کند. تو در آزادی کامل هستی. می توانی هر راهی را که در رؤیایت دنبال کرده ای پیگیری کنی.

   اما سی ساله گی واقعا متفاوت بود. ما آرزوهای متفاوتی پیدا کرده بودیم. با عشق هاو شورهای تازه ای درگیر شده بودیم. دنیا دیگر برای ما آن حس و حال قدیمی را تداعی نمی کرد. همه چیز به طرز شگفت انگیزی تغییر کرده بود. فکرش را هم نمی کردیم که عاشق لحظه هایی بشویم که روزگاری از آنها متنفر بودیم. عاشق انسان هایی بشویم که فکر می کردیم زندان بان های ما هستند.

    البته یک تفاوت هایی با رفیقم داشتم. بعد از سی ساله گی، دوست من هر وقت یاد آن روز ها و روزگارها می افتاد، به هم می ریخت. می خواست به کلی از یاد ببردشان. اما من مشتاقانه از یادآوری آن روزها لذت می بردم.

   تفاوت من با دوستم در این بود که من زندگی را به شدت دوست داشتم. اما دوست من بیزار شده بود از زندگی بر این سیاره بزرگ.
   بعد از سی ساله گی، می بینم که من هنوز دارم زندگی می کنم. با تمام خوبی ها و بدی هایش ساخته ام. ویران می شوم و باز ساخته می شوم. سر بر می آورم از آوار. اما رفیق من، در ناکجاآبادی که حتی نمی دانم هست یا نیست.... وجود دارد یا نه.... غیبش زده است.

    طنز تلخ زندگی این است که ما با تمام ناامیدی هایش ، باز هم دوستش داریم.  

Friday, July 29, 2011

...


   زور جار پیم خوشه به کوردی بنووسم. به داخه وه فونتی کوردیم نیه و نازانم بو تا کوو ئیستا هه ولم نه داوه فونتیکی کوردی دابه زینم. نووسین به زمانی دایک، بو من وه کوو قسه کردن له گه ل دایکمایه. پیویست ناکات باسی خوشی و ناخوشی خوتی بو بکه ی. ته نیا باسی ئه وه بکه ئه مرو چیت کردوه، بو کوی چوویت، چ خه ویکت دیوه، چیت خوواردوه، که ی خه وتوویت ...؟! ئیتر ئه و ئه زانی حالت باشه یان خراپ.

  روژگاریکی زور دوور، پیم خوش بوو ته نیا به کوردی بنووسم. ئیستا پیم خوشه به نامو ترین زمانی دونیا شت بنووسم. پیموایه، هه ستی من ئه وه نده غه ریبه که ته نیا له زمانیکی زور غه ریب دا ئه توانم ده ری برم.

Friday, July 15, 2011

...


   1- مدتی بود که کامنت های دوستان عزیز نمی دانم چرا می رفت به بخش «هرزنامه». من هم متوجه نمی شدم. ممنونم که هنوز به این وبلاگ من سر می زنید.
 راستش چون سرم این روزها خیلی شلوغ شده شاید بهتر باشد بیشتر درباره کارهای روزمره گزارش بدهم. هنوز مطمئن نیستم.
 2- دوست ناشناس عزیزی درباره اینکه آدم های گرگ صفت منتظرند شکست من را ببینند کامنت گذاشته بود... لازم است بگویم که من به طور کلی خودم و دنیای اطرافم را با همه ی خوبی ها و بدی هایش اینگونه نمی بینم. به سوی هیچ هدف خاصی خیز برنداشته ام که انتظار شکست را داشته باشم. بنابراین چیزی به نام شکست دیگر در زندگی من مفهوم خاصی ندارد. من برنامه ها و کارهایی دارم که خیلی ساده و معمولی و طبیعی هستند و علیرغم تمام مشکلات همچنان دارند به پیش می روند. عدم موفقیت من فکر نمی کنم کسی را خشنود کند. اما پیشرفت کار هایم خیلی ها را خوشحال خواهد، خودم را بیشتر از بقیه.

Saturday, July 09, 2011

...

    این وبلاگ چقدر سرد و تاریک شده، مثل یک اتاق متروک. بعد از بهاره جان احساس می کنم دیگر هیچکس سری به این اتاق ساکت و سرد نمی زند.
نه حس نوشتن هست نه شوق حتی یک گردگیری مختصر.

Thursday, June 09, 2011

The past, The present And The Future


  Today I was thinking of the changes have appeared in my mind recently. My thoughts are getting as simple as a kid's mind. I like to watch an exiting film with adventurous characters and funny stories ( Alone At Home would be a perfect Example !). I wish to go to a beach playing in hot golden sand, building a castle in a warm sunshine. I feel I need to go for a walk in the local park every evening.

 Believe it or not, the only thing I really enjoy is cycling , these days. Tonight I rode over ten miles to visit a friend on my bike. It was just before twelve in the midnight when I suddenly decided to come back home. It was windy and my fingers were freezing on the way.

 On my bike, I was trying to recall a very old memory of my childhood : My siblings were practicing cycling in a summer night many years ago. I was about 6 or 7. I wasn't allowed to use the bike because of my age but the others were trying to learn one by one. Then my elder brother disappeared from our sight for a few minutes. I just remember it was a frightening moment. My sister holding my hand was almost crying. I am not sure if I was crying too but I can still feeling the fear we had until he came ack to us and we returned home.

 Now, nobody's around me in this calm and cold spring night on the London's street , but all the memories of my beloved siblings are with me.

 I won't try to escape from the past when I know that the future might not be bright. This is my philosophy : Keep the past at every moment of the present, this is the only responsibility you have for stepping forward in your life.




Sunday, June 05, 2011

Darkness


   I am here now to write about the depth of the darkness which I feel in my soul. I am full of Darkness. People might call it depression but I am using my own expression.This is just like a nightmare, a nightmare with a frightening silence. I feel always cold, trying to see at least a sign of a tiny little light but there is no hope to find any. Everywhere is black, dark, cold and haunted by the silence.

 These days I am living with this fantastic song : My heart is fed up with staying in the dark.

  





  

  

Monday, May 30, 2011

...


    It seems really hard to me to write in English these days. The reason  - if there is a reason actually - is that I have no intention to write, even in my mother language. I'm not able to express myself properly.
The only thing I must say is that I am approaching to the end of my journey.I have had some experiences without reaching any goals.

Although the worst ever incidents have changed my life to misery but I am still attempting to not giving up the struggle. I am still in the heart of the battle. Tired, really tired and almost hopeless, but I am quite sure that I am alive. This is the point.

Saturday, May 21, 2011

بازهم کابوس دیدم


    درست در همین لحظه که دارم این متن را می نویسم، ممکن است اتفاق بدی بیفتد، ممکن است اتفاق بدی رخ داده باشد و من هنوز خبر نداشته باشم. دقیقا" در این ثانیه هایی که من دارم در آن زندگی می کنم، انسان های دیگری دارند می میرند. کسانی دارند با مرگ دست و پنجه نرم می کنند، روی تخت بیمارستان، در جنگ ، در گرسنگی.
کسانی هم هستند که شکنجه می شوند. الان که من لیوان قهوه ام را گذاشته ام کنار دستم و در امنیت و آرامش تمام نشسته ام پای کامپیوتر،همزمان با هر کلیک من روی دگمه های این کیبرد، یک نفر، صدها نفر سیلی می خورند، فحش می شنوند و به مرگ و تجاوز و شکنجه بیشتر تهدید می شوند.
در همین فاصله که این چند خط را نوشته ام، میلیون ها نفر در دنیا آرزوی مرگ کرده اند. به صدها هزار دلیل متفاوت، از جمله فقر، تحقیر، سرافکندگی، سرکوب، محدودیت و چه بسا از عشق.
هیچ کاری هم از دست هیچکسی ساخته نیست. هر کسی تنها می تواند به خودش تسلی بدهد. به خودش برای زندگی کردن در میان این همه مصیبت های ویرانگر تسلیت بگوید. متاسف باشد برای خودش که سهم زندگی کردنش روی کره زمین، بر حسب اتفاق، افتاده است به این دوران سیاه و مصیبت بار.

اینها را نوشتم تا زهر تلخ خواب دیشبم را گرفته باشم.به خودم تسلی بدهم. یکی از عزیزانم دیشب در خوابم دستم را گرفت و در گوشی بهم گفت که به زودی خواهد مرد. گفت همین روزها وقتی خیالم از بابت همه راحت شد می میرم. بعد دوباره شروع کرد به شوخی کردن با بقیه. من فقط نگاهش می کردم و با خودم می گفتم کاش همین حالا از تصمیمی که گرفته پشیمان بشود. اما هیچ نشانه ای از پشیمانی در چهره اش نبود.

Thursday, May 12, 2011

V.M Airu


در آن سوی این همه تاریکی، یک روشنایی ابدی در انتظار وریا سکوت کرده است     

Saturday, April 30, 2011

...

شنیده ام ناگهان همه چیز را رها کرده ای و رفته ای، بهاره جان ! ... و یک عالمه کار ناتمام گذاشته ای روی دستم...! امان از دست تو بهار گیان !
باید بنشینم و تمام پست های نخوانده ات را، سطر به سطر، بنوشم. تمام لبخند های ثبت شده ات را، تک به تک، دود کنم.
یک عالمه عکس باید بگیرم. یک دنیا مطلب باید بخوانم. یک میلیون صفحه را جستجو کنم.
چقدر سرم را شلوغ کرده ای بهاره ! پانزده تا آیدی باید بسازم. چهل تا پروکسی باید امتحان کنم. به چت روم ها سر بزنم. فیس بووکم را فعال کنم.حالا کجای کاری!؟؟ ... کلاس ها را چکارشان کنم ؟! گزارش ها را... سفرهایم را !؟ ... بعد باید بروم سراغ ایمیل ها، تلفن ها، برنامه های کارگاهی...!

گاهی هم می آیم کنار آن دیوار ساحلی سنگی. تکیه می کنم به جای خالی تو. خیره می شوم به آن عظمت ناپیدایی که پشت سرت بود توی عکس. می خواهم بدانم آن کسی که دارد بر آب های آرام اقیانوس قدم می زند، آیا تو نیستی ؟!  شباهت خیلی نزدیکی با تو دارد بهاره ! دست هایش را گذاشته است در جیب مانتویش. روسری اش را انداخته است روی شانه اش و عینک آفتابی را روبان موهایش کرده است. این آقا چقدر شبیه تو است بهاره جان !
راستش را می خواهی بهاره ؟! من اصلا توان تمام کردن این همه کار را ندارم. دایی تنبلت را که می شناسی، هیچوقت هیچ کاری را به پایان نرسانده است. هیچ چیزی را در زندگیش جدی نگرفته است. اما این بار بهاره جان! جدی جدی دلم می خواهد از روی همین دیوار سنگی خوشگل، بپرم توی اقیانوس و خودم را برسانم به تو. دستت را بگیرم و کمی با هم قدم بزنیم. کمی بخندیم.
 بهاره جانم ! چقدر دلم می خواهد بیایم به آن طرف اقیانوس. لطف کن و راهی را به من نشان بده که می رساندم به تو. خواهش می کنم بهاره جان ! بگو چطوری خودت را رساندی به آن دوردست لایتناهی !!؟؟ 

Friday, April 29, 2011

Bahareh Alavi


در این عکس بهاره جان از اون عظمتی نوشته بود که پشت سرش بود و در این تصویر مشخص نبود. حس می کنم بهاره نازنین ما جایی در آن دوردست هاست.

Thursday, April 28, 2011

بهاره عزیزم عاشق زبان انگلیسی بود و بیشتر ایمیل هایش را برایم انگلیسی می نوشت


 
Today, devastating news reached the human rights community with the sad passing of Ms. Bahareh Alavi, a human rights activist and member of the One Million Signature campaign. We want to relay our condolences to Ms. Alavi’s family, friends, colleagues, and sisters at the One Million Signature Campaign. The human rights community has truly lost a shining star, but as Change for Equality reminds us, Ms Alavi. will be “Missed, but not Forgotten.” Below is a touching piece by Change for Equality detailing the exemplary life of Ms. Alavi.
From Change for Equality:
[IMG]

We are saddened today by the passing of our dear friend and colleague Bahare Alavi, a member of the Campaign in Kurdistan province. Bahare Alavi, was a 20 year old women’s rights and Kurdish rights activist and writer based in Kurdistan. In early April on her way back home from a trip with her family, they had a car accident as a result of Bahare’s father passed away. Bahareh had been hospitalized until last week, when she was released. She was recovering from her injuries at home but passed away suddenly due to complications from infections. Her mother has suffered paralysis due to the accident.
Bahare touched the lives of many during her short time on this earth. She had an unparalleled passion for life and an unwavering commitment to the fight for equality and justice and was quick to take on the case of those unjustly imprisoned or persecuted. Her kindness and loving spirit have touched all of us who knew her and she will not be forgotten.
Our deepest condolences go to Bahare’s family, especially her mother and brother, who are still mourning the loss of a husband and father and to Bahare’s close friends who gave her loving support after the tragedy of the accident and the loss of her father. We wish them strength and peace during these difficult times.
The Campaign and the Iranian women’s movement have lost one of their brightest stars forever. Bahare will be missed dearly by all of us who were moved by her love, kindness, energy, commitment and passion for life.

http://united4iran.org/2011/04/bahare-alavi-missed-but-not-forgotten/

Saturday, April 23, 2011

...


   
     در تمام این روزهای سخت، تنها یک جمله قدیمی را در ذهنم مرور کرده ام، نام گوینده اش را به خاطر ندارم اما سالهاست که عین جمله در مغزم مانده است :

    « آنچه مرا نکشد ، نیرومند ترم می سازد »

   

Tuesday, March 29, 2011

کمی هم فارسی بنویسم...!


  
   از انگلیسی نوشتن گاهی خسته می شوم. به ویژه وقتی که می بینم چرخه ی واژه های کاربردی، همچنان بسته  مانده است. نگران دوره ای هستم که سه ماه دیگر به پایان می رسد و باید برای دو تا تست مشکل آماده شوم.
اگر این دوره را را تمام نکنم، سال دیگر خبری از دوره موره نخواهد بود !! نه نای اش را خواهم داشت و نه پولش را. چرا که هزینه های کالج سال آینده بالاتر می رود و تنها برای کسانی رایگان است که کار نمی کنند، حتی کارهای پاره وقت هم نمی تواند دانش آموز را از پرداخت هزینه کلاس معاف کند.

مثل همیشه، به خودم قول هایی می دهم و چند روزی هیجان زده می شوم و دست آخر می بینم هیچ کار خاصی نکرده ام !
نگران همه چیز و همه جا هستم. به آینده کره زمین فکر می کنم و نمی دانم دقیقا" چه کاری از دستم ساخته است !؟
اما شب ها با آرامش بیشتری می خوابم. قبل از خواب از خودم تشکر می کنم که در طول روز اشتباه بزرگی مرتکب نشده ام، خاطری را نیازرده ام و کسی را نرنجانده ام. آنچه را در توان داشته ام برای روزم صرف کرده ام و حق دارم یک خواب آرام را به خودم هدیه کنم.



Tuesday, March 22, 2011

I am tired


    ... and I'm sick of repeating the same word, again and again ! sometimes I must rub the question off my mind which I don't know the answer...!

Happy New Year


     We have stepped into the new year in Iranian calendar.
     There is a Persian proverb saying " You can predict your new year ahead by looking at its first season, Spring !"
     My new year didn't start good. I was awake all the night with no reason. Then, when I fell into sleep, it was about 6 in the morning. I woke up soon and felt so tired and anxious. I went to class and tried teasing others to keep myself awake ( such a strange behaviour...!!! )
     I forgot to congratulate the new year to three of my classmates, which was embarrassing !

     My start wasn't completely satisfied but I must ignore the proverb. I have lots of things to do for the new year. I am going to have an important change in my life, a clean slate !

    

Wednesday, March 16, 2011

Sometimes


     Once, quite long time ago, I felt that something was strange with my health.I thought it was probably an illness, so that, I booked an appointment with my GP for the first time in the UK. On the day of the visit, unexpectedly I found myself in a difficult situation : I was unable to explain my illness properly ! It wasn't actually my fault. There was a very complicated issue , a mixture of physical and psychological problem.

     However, I started describing my feeling, keep repeating the word " sometimes ". I was telling, for example : " I am feeling dizzy sometimes but it disappears at another time !"  Or : " I have a pain in my chest sometimes but I don't feel it at another time ! " so on and so on.

     The GP was an English lady and was patiently listening to that strange description of the illness. She didn't ask me about more details as doctors do. She checked my blood presure and my chest very quick and said : " That's absolutely normal.We are all the same, sometimes feel bad and sometimes well ! " 

      I was furious by the time and never visited the GP again. I found the problem later though it wasn't fortunately serious. 

     Then I understood that the word " sometimes " had ruined my explanation. I was trying to avoid giving my comment to the GP and trying to be respectful, which was wrong. Here in The West, we need to be more straight, more certain about what we are trying to say. This is a situation we define it as a merciless logical communication in The East.

      

Saturday, March 12, 2011

...


     I have uploaded a picture to shawgaar. It can be seen on the right side. That's my picture. I confirm that the picture is certainly mine. It's me, trying to pretend that I am not aware of the camera.I am a good pretender, sometimes.

     Tonight I was asking myself about the difference between my picture and me. Concentrating for a minute or two, I was attempting to detect a tiny satanic lie in my eyes. I was not looking into the specific object. I was not even staring into an unknown point in the space. I was searching nothing. My eyes are not honest to its audience. My eyes are not mine.

     There is something so strange in the picture.This photo is for a stranger, not for me. That's why I pause for a minute every time when I visit my page, staring at the picture. 

      There is always another "me" lives beneath my skin, a different version of me, resembling mine.

      Probably a stranger had appeared in front of the camera just a minute earlier than I did. I wish ever I had a real picture of myself.
      
     

Tuesday, March 08, 2011

F R E E D O M


     I think everybody has his/her fate.I know this is a very old-fashioned word, even meaningless, but I don't know the word which can be substituted for it.I have, any way, my own fate; I'll write about it later.

      For a minute I'd like to close my eyes, stop thinking of everything going around me and to ask myself that what's the most important value of the human being ??!! The only answer crossing my mind immediately is The freedom ! I can't think of anything else.

     The freedom of choosing the language you like to use, the person you love to be with, the teacher you trust, the words you use, the colour of your clothes , the style of your dress, the place you like to stay etc.

      Same as millions of people in the world I feel I'm in a kind of prison. We will finally end up in a sort of prison,I believe.The earth is a huge prison, the love, the family, the religion and the faith could be a prison. Even so, I like to have freedom to enter my very own prison.


    

Friday, February 25, 2011

Confession 3


    I like Birmingham.I feel like walking somewhere in Istanbul when I'm wandering around in the city centre.I have got quite nice memories remained in my mind, from the time I was there trying to settle.

    ...and I bought a new phone, an iPhone. I was so excited on the coach coming home to start setting up my iPhone.When I got home, I had no patience to get the battery full charged !

    I spent more than an hour just to get familiar to this interesting device. I was so happy as if I was a child receiving a fantastic gift.

    Then, I thought about someone who I am probably going to give this phone to.  I will never keep such a nice stuff for a long time.To me, being happy as a child only lasts for an hour, more or less.

   

Sunday, February 20, 2011

Confession 2


   At the age of 12 , I fell in love for the very first time. We were in the same school. It wasn't a proper school actually. Because of the war, we would take refuge in a village twenty miles far from the town, pitching a few tents on the playground of a school as a temporary school. Holding classes inside the tents was really interesting to us. We would sometimes open the tent's walls when it was worm, then we were able to see the other students sitting in the classes next to us. We were teasing each other and the only thing we wouldn't concentrate on was the lesson. Such a great time...!

   And my love suddenly appeared :" S" .  Many years have gone by, I'm still keeping her name as a secret. I have never tried to reveal her name to anyone. She has been always kept inside my heart. I haven't had a sweeter memory than her love and this is probably why I am not telling her full name and the entire story to others. Maybe I won't be able to deal with the emptiness might be caused in my heart because of her loss.I still enjoy her memories.

    When the school term was over and we left the village, unluckily we didn't stay in the town and moved to a city miles away, where I couldn't find any sign of her at all. I was dreaming her most of the times, thinking of her days and weeks and months.Ultimately, when I realised the fact that I had lost her forever, it was too late. She had already formed my personality. She had changed my future plan, from a space scientist to a poet. Talking alot about her with myself made me a poet. And I am still a poet asking how my life would be liked if she was with me. I was all the time surrounded by her lovely face, her kind smile and kiddy X's. My life has been always related to the poetry.My imagination has always been stronger than my logical observation. Tough I have paid quite a lot for my character but I haven't given up yet.

    Sometimes I suppose my efforts to get involved in politics, my sense of adventures and the intention of taking unnecessary responsibilities are in fact to eliminate my poetry views from my soul. This is the point to admit.



       Unfortunately my readers in Iran are not able to read my posts now and my blog is forbidden to see in Iran. I am certain there is a mistake. I have never written something against the country's policy on shawgaar and I hope the authorities will permit my readers to read my writings again.




     
  

Thursday, February 17, 2011

Confession 1


     We finished the class a bit earlier today.Unfortunately, the next teacher was sick. It seemed most students didn't like to leave.The teacher was pretending that we had our choices :  either staying more in the class or going home. The vast majority of the students accepted to stay, but he gave us another chance to choose again... !!!  His eyes and his pitiable intonation was telling about his strong intention to stop ! Again we liked to stay ! Then, he gave us even more chances to choose, keep saying it was up to the class decision !
    Finally, the vast majority of the class understood and decided to go home... !! He won the referendum !

     We were leaving the building but decided to get back to the buffet.We saw some of our classmates sitting and chatting there... and we joined them.

      Conversation was quite ordinary and boring. I remember my previous class in Sheffield which was really exciting. Although I was working hard and struggling with a  specific serious problem, I would rarely miss the lessons.Our teacher, Dora , was brilliant. I still remember the word she said once.  " We are not only learning English language here, we are also learning from each other." She used to say. She was teaching communication skills, English culture ( but in Yorkshire's field !!), the ways to build up our confidence and many more as well as English grammar.

      Here in London , I had ideas about the changes we needed in the class and today, spoke to others about them. Soon after, when I was walking home, I changed my mind.I asked myself to mind my own business, to put aside my old emotional traits.There is no obligation to help the people who don't want probably the change.
     
      There was actually another reason to give up my plans. The guy who hints occasionally about the mistake I made.He knows a little kiddy secret and remind me so often.Every time he says something , I feel so humiliated. But I am proud of myself not saying anything back, but to blame myself again and again.
     
     I feel so sad , when I think there are people living in the dark but brushing off a little candle, as if they are enjoying the life in darkness. I feel so sad, when I see a prisoner has got used to the prison, doesn't try to feel the enjoyment of the freedom.

     I feel so sad, when I realise I have no power to give others a hand. And I am suspicious whether I am in the same situation or not ! Who knows the truth.


    

Friday, February 11, 2011

When I was young


     When I was young, in my childish daydreams I would try to draw a clear picture of myself as an adult. Adulthood was like an exciting life to me. It was a perfect adventurous life, full of the great responsibilities with lots of different friends and companions. In my dreams it was basically the symbol of freedom, power and happiness, as most children probably think the same.

     Years later all the dreams melted and disappeared unexpectedly. We saw the incidents which our adults were unable to cope with. We would easily recognise their loneliness and disabilities. We would distinguished the smile was coating a factual fear from the one which was the real and pure.

      Living in the toughest historical circumstances, made our childhood shorter than normal.We were expected to understand and to behave like adults at the age of fourteen or fifteen.Therefore, we had to leave the dreaming time of childhood without finishing at the appropriate time.

     Years passed by, I would feel regret for the adults rather than my dreaming childhood. I still remember living in a house which was one of the most expensive in the town, enjoying ourselves without knowing the fact of our father's bankruptcy. Adults were suffering and we were getting closer to the world of adulthood , the world which wasn't actually a heaven.

     Remembering my childhood daydreams I was asking myself why I have no intention to follow the dreams ?! As an adult, now, I don't like to have a very busy diary of social life, to try to be more powerful or to think of creating more happiness. Instead, I like to reach a peaceful and a quiet life. All my career is about reaching a bit of peace of mind, nothing more.

    ... and why I came across this subject ? ... I don't honestly know !



     

Sunday, February 06, 2011

The King's Speech




    We went to watch "the king's speech" last night. I think it was easier for my companion calling the film's name as " the speech of king" ! Because of this, we had so much laugh and fun and my friend warned me to not telling his chosen name to humiliate him in front of others. I gave my word !!
     The film is great and thoughtful, but I am especially keen to memorise one of the scenes in the beginning when the tutor asking the king if he stammers when he talks to himself and he says : No, of course not !
      Same as many previous films resembling this, the film has a few clear messages on the surface and some more hidden out of the sight. This is one of those movies I think I need to watch again to assure I haven't miss any scene.
      

Friday, February 04, 2011

another trip not in vacuum


       Sitting peacefully behind my computer, I'm trying to find a final answer for a constant question ; Am I attempting to escape from a stranger...? followed by the very next question : Am I living with someone else who has hidden inside me and yet I haven't recognise him/her ?!

      The place where I'm writing these stuff  at, is quite far from my home.I'm not thinking of myself as a guest but in reality I Am ! I came to stay in a peaceful atmosphere for a while after having a stormy conversation with the stranger in my imagination, the one who was asking me to stop doing terrible mistakes,calling from the depth of my mind, somewhere beneath my subconscious.

     I am here any way, far from my home, locked up in a small room full of lights with a large window overlooks a peaceful scenery.I could write some more, more private than usual, if I was an anonymous writer.

     It's late. I need a pen and a piece of paper to write down the list. What's happening now? Where are the facts? and so on...!

   More to write when I am at home soon.


      

Wednesday, January 26, 2011

A trip in vacuum

     
     نمی دانم برای چندمین بار است که در دهلیزهای تو در توی روحم گم می شوم. در ایران که بودم، خیلی برایم اتفاق می افتاد. اینجا اما کمتر دچار این گمگشتگی فلسفی می شوم.به فلسفه ارتباطش می دهم که بتوانم درباره اش بنویسم. در واقع چندان هم فلسفی نیست. بیشتر علامت یک خنگی مادرزاد است. یک منگی و منگولی گریبانگیر قدیمی. یک نوع ناتوانی ذهنی شاید باشد. اینکه مثلا بعضی وقت ها کم می آوری و تا به خودت بیایی می بینی سر از ترکستان در آورده ای.
    اما عجیب است، وقتی که می خواهم بی خیالش شوم، تبدیل می شود به قدم زدن در خلاء. راه رفتن در پوچی.
    وقتی هم که برمی گردم به جهان همیشگی، می بینم زمان در مدتی که داشتم در پوچی قدم می زدم، از حرکت ایستاده بود. همه چیز سر جایش است. چیزی دست نخورده است. اتاق مثل همیشه در هم برهم و درب و داغان است.هنوز چند جفت جوراب تمیز در کمد لباس ها باقی مانده. جوراب های نو می پوشم.کفش هایم را پایم می کنم و تصمیم می گیرم در هوای بارانی و سرد ساعتی قدم بزنم.

     There is some very rare periods of time when we fall into a deep emptiness. I would remember one of my friend's word used to say humorously that we all came to the west having still all the eastern mental diseases with us !

     And I am exactly the one who has his spiritual eastern illness! ( I have put it in a polite concept !)

     The news is about walking in a vacuum. I was wandering for a few days in the vacuum, just about to get lost for another two or three days more. But I am back again, breathing in the same atmosphere as usual , opening my eyes into the same realistic world and hoping to pass my kiddy English exam tomorrow !


Saturday, January 22, 2011

I Wish I Had

      It is quite frankly that the most people nowadays don't want to read same as the years in the past.Celebrities, fashions, actors and actresses are starring in people's daily life, from the breakfast in the morning to the shared bed in the night.
      Everybody just tries to play a role in her/his own life.The quality of the social life belongs to the importance of the role they are playing. People have learned how to play nice, how to attract their own single audience. The way you dress, the style you performs and the vocabularies you use, can turn your weakness into strength ! Many people will notice that, but it doesn't matter, everyone's the same !
      Although I have had always troubles caused by the Writing but I still like to write down every single word I know. I like to communicate through the writing only.I think I am honest when I write. In speaking I don't know why I don't trust even my own words !
      
     So what ?! What's the point ? What I'm trying to say? Nothing important really !  I was attempting hard to recall the details of a twenty minutes conversation I had in the college with a classmate, suggesting me to try to speak rather than to write. Then I thought; yes, to speak , to read a play on the stage, it seems the most difficult job to me.
       ...but I love writing, I trust the concepts beneath the words, especially those which stick out from the pile of the words....and giving me the great feeling of pleasure when I discover them.
        I must write, I need to write,in every step I take, at every minute I think. I wish I had written all the memories in my life, day by day, step by step. I wish I had all the words in the universe !

Thursday, January 20, 2011

تا چشم کار می کند، دریاست !


     از بیکاری و تنبلی و خواب زیاد و پشت کامپیوتر نشستن و کتاب خواندن و خیلی چیزهای دیگری که این روزها گریبانگیر است، بدم می آید. نمی دانم اگر همصحبتی با دوست جدیدم،ریم، نبود ، روزهایم را چگونه می گذراندم. ریم، با زندگی ساده و شور و شوق های کودکانه اش، من را به دنیای از یاد رفته ای بر می گرداند که پر از هیجان و امید بود.
     مطمئن نیستم، اما امیدوارم بتوانم درباره ریم بیشتر بنویسم.
    امروز عصر، دلم می خواست جای دیگری بودم. مثلا در افغانستان، عراق، لبنان، جایی در ایران...! هر جایی که اندکی احساس هیجان و سرزندگی و تحرک به آدم دست بدهد. هر جایی غیر از این جزیره ی آرامش.  گاهی احساس می کنم شده ام عین رابینسون کروزوئه  !  لازم است کاری بکنم، کلکی جور کنم و بار دیگر دل به دریا بزنم. کشتی در کار نیست. دریا، تا چشم کار می کند گسترده است.
    می خواستم به ریم بگویم ،چرا همیشه مرا در ته دریا نگاه می داری؟!  بعد دیدم نمی توانم درست به انگلیسی ترجمه اش کنم. مخصوصا که او هم از آن قبیل آدم هایی است که اگر به چیزی گیر داد، دست بردار نیست، فراموش هم نمی کند. بی خیال شدم و فکر کردم باید دوباره انگلیسی نوشتنم را ادامه بدهم.



     

Sunday, January 16, 2011

بی خیال انگلیسی...! برگشته ام دوباره پارسی را پاس بدارم

    
     سال ها پیش، زمانی که آرزو داشتم شاعر بشوم، کتاب های زیادی می خواندم و با شاعران زیادی آشنا می شدم. سعی می کردم راز و رمز کلمه ها و جمله هایی را که می خواندم کشف کنم.تمرین می کردم چگونه احساساتم را به بهترین شکل ممکن بیان کنم. راستش، خیلی چیزها یاد گرفتم، اما شاعر نشدم.زندگی با شعر و شاعری زبانم را روان تر کرده بود و رویم را زیاد تر. چیز هایی که امروزه «اعتماد به نفس» می نامند.
     اما چه نیازی به آنهمه کتاب خواندن و شعر نوشتن داشتم وقتی که در نهایت برای گفتن یک جمله ساده، می بایست روز های زیادی در لاک خودم فرو می رفتم و انگار اولین باری بود که با یک موجود مشابه روبرو می شدم !
     قصه داستان نویس شدنم هم، چیزی شبیه به همین ماجرای شعر و شاعری بود. یاد گرفته بودم چگونه شخصیت های داستان ها را، قهرمان ها و ضد قهرمان ها را تشخیص بدهم و تحلیل کنم. رمان و داستان و قصه به من یاد دادند چطوری درباره ی رفتار کاراکترهای دور و برم قضاوت کنم.حتی درباره خودم.
      اما لحظه هایی پیش می آمد که در حل و فصل ساده ترین مسائل در می ماندم. چیزهایی که آموخته بودم، مستعمل در گوشه ایی از مغزم گرد و خاک می خوردند.
     هنوز هم پرسش های ساده ای را توی سرم، با خودم  به این سو و آنسو می کشانم و دست آخر از این حمالی بی نتیجه خسته می شوم و بدترین پاسخ دم دست را تحویل می دهم.
     امشب به طور خیلی جدی داشتم فکر می کردم که لازم است، هر سال دانسته ها و ندانسته های زیادی را در مغزم به روز کنم.بعضی شان را که مدتهاست در انتظار پاسخ مانده اند، یکسره بریزم بیرون و بی خیال شوم.
     گاهی لازم می شود، کاغذی برداریم. سیاهه ی مسائلی را که داریم بنویسیم و بعد بنشینیم بینیم چه خاکی می شود سرشان ریخت !

Friday, January 14, 2011

My Ear At His Heart


      When I wrote my very first poem, I was 11. We fled the town and had to remain in a dirty village for a while because of the terrible war. Once, I saw a group of Darwesh ( = a group of religious followers with different points of view in the religion) came to the village and practice their ceremony as if there was no war or refugees around. They had very long hair and carried swords or knives as a part of their ceremony.

     As far as I remember, these Darwesh's job was to demonstrate horror in public. Stubbing each other with knife, beheading somebody or eating bulbs when the light was on ! Then they treated all the wounds as if the wounded has never been injured !  Basically to boast the power which they had from the Sheikh, the chief, therefore to show the power of the faith.

     Then, I came up with the idea of teasing them in a poem. My father liked it and corrected all the mistakes and added a few lines. Still I have a very clear picture of the time he was trying hard to correct the poem and to find the appropriate vocabularies. He was as excited as I was. Later on, I was officially named as the poet of that comic poem. Afterwards, my father would introduce me to his guests and ask me to read the poem in front of them, at the parties, looking at me proudly.

     Two or three years later when I was writing serious( and kiddy) poems, my father advised me to give up poetry and focus on my lessons at school, despite of the fact that he was a good poet in his early years. Then when he was a successful businessman, never tried to illuminate our future in the business. His dream was to send the nice characters and educated members to the society, as many parents wish to.

     I couldn't be a poet- which I don't envy- but I could maintain my education - and I regret for not finishing my study.

     In spite of many failures and disappointments my father had, he was a very confident, optimistic and charming. Yet, I think his death by the heart attack was a disaster. He wouldn't die because of his heart disease, his heart was supposed to be more stronger than it actually was.

     Tonight I was thinking of what I have inherited from my dad ? Confidence ? Optimism ? Anything else ? ... Lets say Confidence !
     When I do something so risky and so strange, I am impressed by feeling absolutely confident !!!
     ... and I have put my mind in a risky situation again... and I feel confident, same as ever .

Tuesday, January 11, 2011

Everything AND Nothing


    I am a night owl and I've been noticed of it since I was in high school. I have no idea of when or where this trait settled with me. I remember in the past we would enjoy sitting and gabbing in nights with siblings for hours. We used to talk about the plans we had for the future,our dreams and the roles we would play in the community.( I have put off all the gossips and critical discourses we had about others!)
     
    We would move to the kitchen quietly, making a tea and starting the conversation in the very first minutes. The atmospher was excited and full of emotions. Everyone was trying to not missing a single word as if it was a last chance to speak.Although years later we all dispersed around, the memories are still fresh and we often recall those occasions.
    
   The great chance of growing up within an extended family had lots of advantages as well as disadvantages. It would be silly if we expected to get success in all the aspects of life. The illustrain of the life might not be the same latter. Some unexpected incident might cause a big difference in our life or we may stay as an ordinary person tolerated with all the disappointments we have.
     
    Passing through my experience, I strongly believe that we must pay the price for our dream, but I need to add the fact that paying a price does not necessarily mean you will get your dream. When you are paying the price,at least you get closer to the gaol, to feel satisfied for the effort and to not having a sense of uselessness.
     
    I think we are all here on the earth for different reasons, different obligations. Lets say we have appointed if you like. ( nothing religious here nor connected to the eternal world ! ) And I am still wondering if I have recognised the duty I have appointed to !
    
    When I started writing this post, I was going to talk about my sleeplessness I have got since the last week, but the writing headed to the completely different way ! That's why I will never reach the conclusion ! Never mind ! Writing is like wandering on the streets of a crowded city, you may end up at a cafe or a shopping centre alike, or you get lost for hours ! 

Sunday, January 09, 2011

Visit to Victoria and Albert Museum

       
    گیج و منگ و علاف سر از موزه ای درآوردم که همین نزدیکی هاست. بخش های متنوع موزه شلوغ بود. اما سالن هایی که من دوست داشتم خلوت بودند. از جمله سالن معماری و مجسمه.کلی چرخیدم و بعد از دو ساعت تازه دیدم خیلی قسمت هایش را نرفته ام. در یکی از بخش های آسیایی فرش بسیار زیبایی روی زمین پهن شده است و در یک اتاق خیلی بزرگ شیشه ای محافظت می شود.نامش را فرش اردبیل گذاشته اند اما در شناسنامه ی آن اسم استاد بافنده اش کاشانی است.
    با خودم فکر می کردم روزی از روزها بچه های خودمان را به دیدن این موزه خواهم آورد تا مانند این بچه های اروپایی لذت گردش در یک جهان باستانی را تجربه کنند.
    ناگفته نماند، بیشتر غرق تماشای بازدید کنندگان شده بودم.ممکن بود هر لحظه ماموری پیدایش شود و بگوید اینها که پا دارند و راه می روند، جزء آثار موزه نیستند، آثار موزه این چیزهایی هستند که ثابتند و حرکت نمی کنند !
    
  Also I was surprised when I realised there were not many none-European visitors in the museum, as I see them everywhere in London,particularly at the shopping centres. It seems we don't care about the ancient history,therefore about our identification.We are such  miserable consumers !
     
 On the way home, I was regretfully thinking why I have been so lazy to visit these great facilities.  I spent more than two hours watching amazing sculptures ,paintings and architectures and yet wanted to stay more. I wish I was one of those statues standing calmly and gazing nowhere in the space !
       I need to go back and complete my journey through the history, next time to visit British Collection.