Wednesday, January 26, 2011

A trip in vacuum

     
     نمی دانم برای چندمین بار است که در دهلیزهای تو در توی روحم گم می شوم. در ایران که بودم، خیلی برایم اتفاق می افتاد. اینجا اما کمتر دچار این گمگشتگی فلسفی می شوم.به فلسفه ارتباطش می دهم که بتوانم درباره اش بنویسم. در واقع چندان هم فلسفی نیست. بیشتر علامت یک خنگی مادرزاد است. یک منگی و منگولی گریبانگیر قدیمی. یک نوع ناتوانی ذهنی شاید باشد. اینکه مثلا بعضی وقت ها کم می آوری و تا به خودت بیایی می بینی سر از ترکستان در آورده ای.
    اما عجیب است، وقتی که می خواهم بی خیالش شوم، تبدیل می شود به قدم زدن در خلاء. راه رفتن در پوچی.
    وقتی هم که برمی گردم به جهان همیشگی، می بینم زمان در مدتی که داشتم در پوچی قدم می زدم، از حرکت ایستاده بود. همه چیز سر جایش است. چیزی دست نخورده است. اتاق مثل همیشه در هم برهم و درب و داغان است.هنوز چند جفت جوراب تمیز در کمد لباس ها باقی مانده. جوراب های نو می پوشم.کفش هایم را پایم می کنم و تصمیم می گیرم در هوای بارانی و سرد ساعتی قدم بزنم.

     There is some very rare periods of time when we fall into a deep emptiness. I would remember one of my friend's word used to say humorously that we all came to the west having still all the eastern mental diseases with us !

     And I am exactly the one who has his spiritual eastern illness! ( I have put it in a polite concept !)

     The news is about walking in a vacuum. I was wandering for a few days in the vacuum, just about to get lost for another two or three days more. But I am back again, breathing in the same atmosphere as usual , opening my eyes into the same realistic world and hoping to pass my kiddy English exam tomorrow !


1 comment:

مامان سیلوانا said...

A real smile .
I understood it.