تقریبا همه ی شاگردهای کلاس به شرایط روحی کریستوفر پی برده اند.رفتار هایش نا هنجار تر شده است.زیر چشم هایش گود رفته و کبود شده.ناگهان از کلاس بیرون می رود و وقتی که بر می گردد با صدای بلند با خودش حرف می زند.کسی اما به روی خودش نمی آورد.
دو روز پیش وقتی به کلاس آمد برایم یک لیوان چای گرفته بود.درس هنوز شروع نشده بود ،اما همه ی شاگرد ها بودند و البته کسی تعجب نکرد.با صدای کمی بلند طوری که بقیه بشنوند ازش تشکر کردم.اما لیوان کاغذی چای تقریبا نصفه بود و من حدس زدم خودش هم کمی از آن خورده بود. کمی که دقت کردم دیدم چای روی لبه ی لیوان خشک شده و کریستوفر قبلا کمی از آن نوشیده بود! تصور کنید چه حالی داشتم وقتی لیوان را جلو دهانم نگاه می داشتم و وانمود می کردم چای می نوشم.کریستوفر رو برویم نشسته بود و نمی دانستم به من خیره شده بود یا به پنجره ی پشت سرم؟!
نمی دانم تا کی می تواند در این کلاس بماند.احتمالا بعد از پایان تعطیلات یک هفته ای میان ترم ، کالج عذرش را خواهد خواست.اگرچه ،اینجا در انگلستان ،به همین سادگی ها نمی توانند کسی را از کلاس محروم کنند مگر اینکه دلایل خیلی محکم و مدارک کافی برای محرومیت وجود داشته باشد.کریستوفر ، با اینکه یک بیماری شدید روحی دارد ، برای کسی مشکل درست نکرده است.مزاحم هیچکس نیست.
می بینم که در بیشتر لحظه های حضورش در کالج، عذاب می کشد.اما مطمئن نیستم خودش از این رنجی که می برد آگاهی دارد یا نه!؟ دیدنش با این حال پریشان آزارم می دهد.چیزهایی را از کسان دیگری به یادم می آورد و ناراحتم می کند.در راه کالج به او فکر می کنم و وقتی که بر می گردم دقیقه هایی طولانی تصویرش در ذهنم باقی می ماند.
دلم برایش می سوزد و هم زمان یا د گفته ی رفیقم، محسن،می افتم که به نقل از مادرش می گفت: اگر دلت برای کسی بسوزد مثل او خواهی شد! و بلافاصله مثال می آورد که مثلا اگر دلت برای یک معتاد بسوزه ، معتاد می شوی !