Wednesday, October 27, 2010

دلتنگی های خیام وار من

 
     چند روز پیش فرصت کوتاهی دست داد  به قبرستان زیبایی در همین نزدیکی ها بروم و قدمی بزنم و به  دنیا و مافیها فکر کنم و همه ی آن چیزهایی را که از دوران خردسالی از خیام و خیام وارگی آموخته ام، دوباره مرور کنم.
     به زیبایی مرگ بیندیشم و به زیبایی آنهایی که دو سه پیشتر ز ما مست شدند...!


   با گوشی موبایلم عکس هایی گرفتم و بر خلاف انتظارم عکس ها چندان بد هم از آب در نیامدند.

Wednesday, October 20, 2010

دوباره از کریستوفر


      تقریبا همه ی شاگردهای کلاس به شرایط روحی کریستوفر پی برده اند.رفتار هایش نا هنجار تر شده است.زیر چشم هایش گود رفته و کبود شده.ناگهان از کلاس بیرون می رود و وقتی که بر می گردد با صدای بلند با خودش حرف می زند.کسی اما به روی خودش نمی آورد.

     دو روز پیش وقتی به کلاس آمد برایم یک لیوان چای گرفته بود.درس هنوز شروع نشده بود ،اما همه ی شاگرد ها بودند و البته کسی تعجب نکرد.با صدای کمی بلند طوری که بقیه بشنوند ازش تشکر کردم.اما لیوان کاغذی چای تقریبا نصفه بود و من حدس زدم خودش هم کمی از آن خورده بود. کمی که دقت کردم دیدم چای روی لبه ی لیوان خشک شده و کریستوفر قبلا کمی از آن نوشیده بود! تصور کنید چه حالی داشتم وقتی لیوان را جلو دهانم نگاه می داشتم و وانمود می کردم چای می نوشم.کریستوفر رو برویم نشسته بود و نمی دانستم به من خیره شده بود یا به پنجره ی پشت سرم؟!

     نمی دانم تا کی می تواند در این کلاس بماند.احتمالا بعد از پایان تعطیلات یک هفته ای میان ترم ، کالج عذرش را خواهد خواست.اگرچه ،اینجا در انگلستان ،به همین سادگی ها نمی توانند کسی را از کلاس محروم کنند مگر اینکه دلایل خیلی محکم و مدارک کافی برای محرومیت وجود داشته باشد.کریستوفر ، با اینکه یک بیماری شدید روحی دارد ، برای کسی مشکل درست نکرده است.مزاحم هیچکس نیست.

     می بینم که در بیشتر لحظه های حضورش در کالج، عذاب می کشد.اما مطمئن نیستم خودش از این رنجی که می برد آگاهی دارد یا نه!؟ دیدنش با این حال پریشان آزارم می دهد.چیزهایی را از کسان دیگری به یادم می آورد و ناراحتم می کند.در راه کالج به او فکر می کنم و وقتی که بر می گردم دقیقه هایی طولانی تصویرش در ذهنم باقی می ماند.

     دلم برایش می سوزد و هم زمان یا د گفته ی رفیقم، محسن،می افتم که به نقل از مادرش می گفت: اگر دلت برای کسی بسوزد مثل او خواهی شد! و بلافاصله مثال می آورد که مثلا اگر دلت برای یک معتاد بسوزه ، معتاد می شوی !

    

Friday, October 15, 2010

کریستوفر


     دیروز همکلاسی آرام ما، مصطفی، از معلم خواست به او اجازه بدهد در یک فرصت دو دقیقه ای مطلبی را به کلاس توضیح بدهد.من ابتدا خوشحال شدم.با خودم یک لحظه فکر کردم مصطفی می خواهد در مورد رفتارهای عجیبی که در این مدت از خودش بروز داده برای بقیه عذرخواهی کند.

     گاهی از معلم اجازه می گرفت که کلاس را ترک کند چون نمی توانست ادامه بدهد.اما بعد از چند دقیقه به کلاس برمی گشت و بدون هیچ توضیحی دوباره سر جایش می نشست و برای مدت زیادی سکوت می کرد و به پنجره خیره می شد.گاهی هم بهترین دانش آموز کلاس بود و هیچ سوالی را بدون پاسخ نمی گذاشت.

     هفته ی پیش اما من دریافتم که از یک نوع بیماری روحی ،چیزی شبیه پارانوئید رنج می برد.می گفت که  بیخوابی شدید دارد و از سال دوهزار میلادی دچار بیخوابی شده.دور چشم هایش به شدت کبود شده بود و من حدس زدم دارویی مصرف کرده باشد.

     از آنجا که همیشه رفتارش با دیگران مودبانه و احترام آمیز بود ، من شگفت زده شدم و قتی دیدم در بوفه ی کالج روی لبه ی پنجره بر آرنجش تکیه داده و پاهایش را روی صندلی گذاشته بود.حتی کمی خجالت می کشیدم کنارش بنشینم.وقتی نزدیکش شدم بر خلاف همیشه از جایش تکان نخورد.در حالیکه با زبان کردی باهاش احوالپرسی می کردم  او با یک انگلیسی خیلی رسمی از من خواست  برایش یک فنجان چای با شیر بگیرم.به سختی سعی می کرد پولش را از جیبش در آورد که من گفتم بی خیال باشد و برایش چای گرفتم.
     تا اینجای کار اشکالی نمی دیدم، اما وقتی که چای را با خودش به کلاس آورد و روبروی من نشست و با نوشیدن هر جرعه ی آن تشکر خاصی از من می کرد،فهمیدم که مشکلی اساسی دارد.دو سه روز پیش وقتی که ناگهان از کلاس بیرون رفت و بلافاصله برگشت ، دیدم معلم بیچاره سرگیجه گرفته و کم مانده بود عصبانی شود.یادداشت کوتاهی برای معلم نوشتم و توضیح دادم که احتمالا مصطفی یک بیماری جدی روحی دارد.

     دیروز بلاخره مصطفی تصمیم گرفت به مدت دو دقیقه برای کلاس حرف بزند.اما سخنرانی کوتاه مصطفی با پیش بینی من همخوانی نداشت.مصطفی که انگلیسی را بهتر از بیشتر دانش آموزان کلاس صحبت می کند به ما گفت که مسئله ی مهمی در زندگی اش اتفاق افتاده و لازم است به همه بگوید.اینکه نام او دیگر مصطفی نیست. اسم او به کریستوفر تغییر داده شده.او مخصوصا تاکید کرد که این نام از طرف خداوند به او اعطا شده و هیچ ارتباطی به کریستف کلمب ندارد ! وقتی حرفهایش تمام شد از معلم به خاطر زمانی که در اختیارش گذاشته بود تشکر کرد و از ما خواست که دیگر هیچگاه با نام قبلی اش او را صدا نکنیم. در پایان کلاس برای من و یک همکلاسی دیگر توضیح داد که چگونه یک پرنده نوک طلایی از مقابل پنجره ی خانه اش گذشته و اسم کریستوفر را تکرار کرده است.پرنده ی نوک طلایی از طرف خدا ماموریت داشت این نام را برایش به ارمغان بیاورد.

     در راه که می آمدم باخودم فکر می کردم که شرایط مصطفی را درک می کنم.من هم می توانستم به سادگی به این بیماری دچار شوم اگر این همه دوستان و آشنایان دور و نزدیک نداشتم و مانند مصطفی در خلوت مطلق روزگار می گذراندم، آنگونه که خودش برایم توصیف کرده بود.



    

Friday, October 08, 2010

نا پرهیزی


     امروز سر کار نرفتم. وقتی که در کلاس بودم تلفنی به یک شام غیر رسمی دعوت شدم.فرصتی هم بود تا امانتی را که از سفر آورده بودم به میزبان تحویل بدهم.

     به خانه آمدم و ساندویچی را که گرفته بودم خوردم.کار از محکم کاری عیب نمی کند.ممکن بود فضای مهمانی جوری باشد که آدم نتواند راحت شامش را بخورد. این اولین باری بود که با این آشنای قدیمی خانوادگی ملاقات می کردم.از طرفی شام هم کوفته تبریزی بود که من ممکن بود در خوردن کمی تعارف کنم و رژیم گوشتی را به هم نزنم.

     اما پیش بینی هایم درست از آب در نیامد.شام خیلی خوبی بود. کوفته ها بزرگ بودند و با یک چیزهای شیرین پر شده بودند.نصف کوفته را که خوردم فهمیدم که دیگر توان تمام کردن باقی پروژه را ندارم. ... و درست در لحظه ای که تعارفات معمول را برای دست کشیدن از غذا شروع کردم با هشدار صاحبخانه مواجه شدم که بدون خالی کردن بشقابم حق ندارم سفره را ترک کنم.

     حالا مجسم کنید چه احساسی به شما دست می دهد وقتی که یک ساندویچ سنگین میل کرده اید، درست یک ساعت قبلش، یک شلوار تمیز و یک پیراهن اطوزده پوشیده اید و سعی می کنید در ضمن شام اختیار کلمه هایی را داشته باشید که از دهانتان بیرون می زنند و درست جلو چشمتان یک کوفته تبریزی گنده به شما نیشخند می زند که باید تمامش کنید....!!؟؟

     ...اما همه چیز به خیر و خوشی گذشت.دقایقی بعد من روی مبل لم داده بودم و با صدای بلند داشتم حرفهای گنده می زدم.کوفته تبریزی مذکور ، کار خودش را روی مخم کرده بود!

    بیشتر راهی را که با قطار مترو رفته بودم، پیاده برگشتم.دست آخر یک چیپس بزرگ هم گرفتم و نرسیده به خانه ترتیبش را دادم.

     در کل شب خوبی بود.سعی کردم به هیچ چیز بدی فکر نکنم.از هوای دلپذیر و غمناک پاییزی لذت ببرم.نسیمی را که در خیابان های ارام لندن می وزید استشمام کنم و به داستانی بیندیشم که داشت در ذهنم شکل می گرفت ؛ داستان کشته شدن خدمتکاری به دست یکی از شاهزاده های سعودی در لندن.گزارش دادگاهش را در بی بی سی خواندم و برایم سوژه ی یک داستان شده بود.