Friday, October 15, 2010

کریستوفر


     دیروز همکلاسی آرام ما، مصطفی، از معلم خواست به او اجازه بدهد در یک فرصت دو دقیقه ای مطلبی را به کلاس توضیح بدهد.من ابتدا خوشحال شدم.با خودم یک لحظه فکر کردم مصطفی می خواهد در مورد رفتارهای عجیبی که در این مدت از خودش بروز داده برای بقیه عذرخواهی کند.

     گاهی از معلم اجازه می گرفت که کلاس را ترک کند چون نمی توانست ادامه بدهد.اما بعد از چند دقیقه به کلاس برمی گشت و بدون هیچ توضیحی دوباره سر جایش می نشست و برای مدت زیادی سکوت می کرد و به پنجره خیره می شد.گاهی هم بهترین دانش آموز کلاس بود و هیچ سوالی را بدون پاسخ نمی گذاشت.

     هفته ی پیش اما من دریافتم که از یک نوع بیماری روحی ،چیزی شبیه پارانوئید رنج می برد.می گفت که  بیخوابی شدید دارد و از سال دوهزار میلادی دچار بیخوابی شده.دور چشم هایش به شدت کبود شده بود و من حدس زدم دارویی مصرف کرده باشد.

     از آنجا که همیشه رفتارش با دیگران مودبانه و احترام آمیز بود ، من شگفت زده شدم و قتی دیدم در بوفه ی کالج روی لبه ی پنجره بر آرنجش تکیه داده و پاهایش را روی صندلی گذاشته بود.حتی کمی خجالت می کشیدم کنارش بنشینم.وقتی نزدیکش شدم بر خلاف همیشه از جایش تکان نخورد.در حالیکه با زبان کردی باهاش احوالپرسی می کردم  او با یک انگلیسی خیلی رسمی از من خواست  برایش یک فنجان چای با شیر بگیرم.به سختی سعی می کرد پولش را از جیبش در آورد که من گفتم بی خیال باشد و برایش چای گرفتم.
     تا اینجای کار اشکالی نمی دیدم، اما وقتی که چای را با خودش به کلاس آورد و روبروی من نشست و با نوشیدن هر جرعه ی آن تشکر خاصی از من می کرد،فهمیدم که مشکلی اساسی دارد.دو سه روز پیش وقتی که ناگهان از کلاس بیرون رفت و بلافاصله برگشت ، دیدم معلم بیچاره سرگیجه گرفته و کم مانده بود عصبانی شود.یادداشت کوتاهی برای معلم نوشتم و توضیح دادم که احتمالا مصطفی یک بیماری جدی روحی دارد.

     دیروز بلاخره مصطفی تصمیم گرفت به مدت دو دقیقه برای کلاس حرف بزند.اما سخنرانی کوتاه مصطفی با پیش بینی من همخوانی نداشت.مصطفی که انگلیسی را بهتر از بیشتر دانش آموزان کلاس صحبت می کند به ما گفت که مسئله ی مهمی در زندگی اش اتفاق افتاده و لازم است به همه بگوید.اینکه نام او دیگر مصطفی نیست. اسم او به کریستوفر تغییر داده شده.او مخصوصا تاکید کرد که این نام از طرف خداوند به او اعطا شده و هیچ ارتباطی به کریستف کلمب ندارد ! وقتی حرفهایش تمام شد از معلم به خاطر زمانی که در اختیارش گذاشته بود تشکر کرد و از ما خواست که دیگر هیچگاه با نام قبلی اش او را صدا نکنیم. در پایان کلاس برای من و یک همکلاسی دیگر توضیح داد که چگونه یک پرنده نوک طلایی از مقابل پنجره ی خانه اش گذشته و اسم کریستوفر را تکرار کرده است.پرنده ی نوک طلایی از طرف خدا ماموریت داشت این نام را برایش به ارمغان بیاورد.

     در راه که می آمدم باخودم فکر می کردم که شرایط مصطفی را درک می کنم.من هم می توانستم به سادگی به این بیماری دچار شوم اگر این همه دوستان و آشنایان دور و نزدیک نداشتم و مانند مصطفی در خلوت مطلق روزگار می گذراندم، آنگونه که خودش برایم توصیف کرده بود.



    

2 comments:

خودت میدونی said...

سلام
شاید محمد هم اينگونه اسمش شده مصطفی البته توسط موجودی دیگر و در غار حرا.و اگر خدا میخواست اخرین رسولش را در اروپا یا امریکا مرسول کند شاید بجای مصطفی همان کریستوفر رو انتخاب میکرد.( البته مثل اینکه خدا از وجود امریکا خبر نداشته چون میگویند در قران همه چیز هست حتی هواپیما! اما نمیدانم چرا اسمی از ان قاره نیست؟).
بهر حال اینها را برای شما نوشتم هر چند به نظر میرسد به شدت مصطفی را کریستوفر را درک میکنید ولی در این باره چیزی به ایشان نگویید.
قربان تو

اقا محسن گل said...

سلام
از این افراد بوفور یافت میشود، دیشب هم به من الهام شد که در این هفاه باید بیایم لندن،ولی الهامم رو یک یک کرکس بمن گفت. بابا این الهام ها پدر ما رو در اوردن. مواظب خودت باش بزودی میبینمت بای