Friday, October 08, 2010

نا پرهیزی


     امروز سر کار نرفتم. وقتی که در کلاس بودم تلفنی به یک شام غیر رسمی دعوت شدم.فرصتی هم بود تا امانتی را که از سفر آورده بودم به میزبان تحویل بدهم.

     به خانه آمدم و ساندویچی را که گرفته بودم خوردم.کار از محکم کاری عیب نمی کند.ممکن بود فضای مهمانی جوری باشد که آدم نتواند راحت شامش را بخورد. این اولین باری بود که با این آشنای قدیمی خانوادگی ملاقات می کردم.از طرفی شام هم کوفته تبریزی بود که من ممکن بود در خوردن کمی تعارف کنم و رژیم گوشتی را به هم نزنم.

     اما پیش بینی هایم درست از آب در نیامد.شام خیلی خوبی بود. کوفته ها بزرگ بودند و با یک چیزهای شیرین پر شده بودند.نصف کوفته را که خوردم فهمیدم که دیگر توان تمام کردن باقی پروژه را ندارم. ... و درست در لحظه ای که تعارفات معمول را برای دست کشیدن از غذا شروع کردم با هشدار صاحبخانه مواجه شدم که بدون خالی کردن بشقابم حق ندارم سفره را ترک کنم.

     حالا مجسم کنید چه احساسی به شما دست می دهد وقتی که یک ساندویچ سنگین میل کرده اید، درست یک ساعت قبلش، یک شلوار تمیز و یک پیراهن اطوزده پوشیده اید و سعی می کنید در ضمن شام اختیار کلمه هایی را داشته باشید که از دهانتان بیرون می زنند و درست جلو چشمتان یک کوفته تبریزی گنده به شما نیشخند می زند که باید تمامش کنید....!!؟؟

     ...اما همه چیز به خیر و خوشی گذشت.دقایقی بعد من روی مبل لم داده بودم و با صدای بلند داشتم حرفهای گنده می زدم.کوفته تبریزی مذکور ، کار خودش را روی مخم کرده بود!

    بیشتر راهی را که با قطار مترو رفته بودم، پیاده برگشتم.دست آخر یک چیپس بزرگ هم گرفتم و نرسیده به خانه ترتیبش را دادم.

     در کل شب خوبی بود.سعی کردم به هیچ چیز بدی فکر نکنم.از هوای دلپذیر و غمناک پاییزی لذت ببرم.نسیمی را که در خیابان های ارام لندن می وزید استشمام کنم و به داستانی بیندیشم که داشت در ذهنم شکل می گرفت ؛ داستان کشته شدن خدمتکاری به دست یکی از شاهزاده های سعودی در لندن.گزارش دادگاهش را در بی بی سی خواندم و برایم سوژه ی یک داستان شده بود.

No comments: