Thursday, February 25, 2010

ملالی نیست به جز ...

    
      این روزها احساس می کنم خیلی آدم خنثی و بی تفاوتی شده ام.درباره ی اتفاقاتی که می بینم و می شنوم و درست در همین نزدیکی ها؛ پیرامون من پیش می آیند هیچ احساسی ندارم.می شنوم که مثلا پدری با پسرش بگو مگو کرده و پسره هیچ کم نیاورده و راست با مشت توی صورت پدرش کوبیده.پدره به من تلفن می کند.وقتی که دارد ماجرا را تعریف می کند؛ گریه اش می گیرد.به زمین و زمان ناسزا می گوید و از من می خواهد که شاید بتوانم کاری برایش بکنم.اما نمی دانم چه کار می شود کرد.

     هر چی مقاله و گفتار فلسفی و روانشناسی درباره ی پدر کشی و پسر کشی به خاطرم می آید مرور می کنم.ناگهان در می یابم که چرا هیچکسی تا به حال چیزی در مورد دختر کشی ننوشته است.تمام اعتقاداتم  را راجع به مسائل فمینیستی مرور می کنم.فکر می کنم که من همان طوری که ادعا کرده ام یک فمنیست مرد هستم.

     شاید درست به این دلیل است که در مورد پسر کشی و پدر کشی تا این حد بی تفاوت هستم.

     در کنار همه ی اینها تنها دو چیز مهم احساسات ناشناخته ی من را به واکنش وا می دارد؛ یکیش همین اتفاقاتی است که دارد در مملکت آبا و اجدادیم رخ می دهد و دیگری اتفاقی که در درون من به وقوع پیوسته و به هیچ شکلی نمی توانم آن را تشریح کنم.

     یک لحظه وسوسه می شوم گوشی موبایلم را بر دارم و در این ساعات آغازین صبح پیامی برای یکی بفرستم.بنویسم که چقدر در این روزهای بی تفاوتی ؛ هنوز هم به یادش هستم و ... . اما او در این لحظه خواب است و ...چقدر وحشیانه است خواب کسی را آشفته کردن در این ساعت های شیرین بیهوشی و خواب.

     اما همه ی تصورات و افکار من راه به بیهودگی می برند.

     دوستی از من پرسید که کاش می دانست در مخیله ی من چه می گذرد. گفتم کاش خودم هم می دانستم.

     دلم برای همه چیز و هیچ چیز؛ برای همه کس و هیچکس تنگ شده است.

     چقدر دلم می خواهد آنجایی باشم که هرروز با صدای گنجشک ها بیدار شوم و ببینم که حال همه خوب است و هیچ ملالی نیست....!

   

    

Sunday, February 14, 2010

استانبول ؛ خاطرات یک شهر



     از همان روزهای آغازین که ایران را ترک کردم و وارد استانبول شدم ؛ این شهر زیبا چنان شیفته ام کرد که هنوز هم گاه گداری دلم برایش تنگ می شود.تنها شهری است که فکر می کنم به اندازه ی زادگاه خودم دوستش دارم.بعدها کتاب « استانبول ؛ خاطرات یک شهر » را خریدم و با چه مصیبتی ترجمه ی انگلیسی ش را خواندم...! اورهان پاموک در کتابش زیبایی این شهر را صد چندان کرده است.

     دیروز که در خیابان قدم می زدم و در دلم به هوای دیوانه ی اینجا بد و بیراه می گفتم دوباره یاد استانبول افتادم.نمی دانم چه موقعی دوباره می توانم به استانبول بروم اما فکر کردم در اولین فرصت این کتاب را دوباره بخوانم تا آبی باشد بر این اشتیاق عطشناک.

    

Saturday, February 06, 2010

جزئیات و کلیات


     چند سال پیش که یکی از دوستان خوبم تصمیم به ازدواج گرفت چیزی گفت که هیچگاه فراموش نمی کنم.او در مورد همسر آینده اش می گفت که ما در مسائل کلی زندگی دیدگاه مشترک داریم و بنابراین نگران جزئیات نیستیم.او اعتقاد داشت که مسائل جزئی زندگی مشترک را می توان بر اساس همان اشتراک نظر روی کلیات حل و فصل نمود.

     من برایم جالب بود که نتیجه ی طرز فکرش را در مورد زندگی مشترکش ببینم.مخصوصا که با نظرش چندان موافق نبودم.من همیشه اهمیت ویژه ای برای «جزئیات» قائل می شوم.فکر می کنم هر مسئله جزئی در واقع بازتاب کلیتی است که از نگاه ما پنهان است و در سایه کمین کرده است.نمی توان هر «جزء» ی را صرفا به دلیل جزء بودنش بی اهمیت و قابل حل دانست.به عبارت دیگر؛ جزئیات ساده زوایای پنهان کلیات مهمی را آشکار می کنند.

     اما مشکل بزرگ این دیدگاه من این است که زندگی را تبدیل به جهنمی از جزئیات ریز و درشت می کند.اگر قرار باشد هر مسئله ی جزئی را به کلیت پنهان دیگری ربط بدهیم؛ زندگی کلاف سردرگمی می شود که عصبیت و عذاب روانی را به همراه خواهد داشت.من برای اصلاح دیدگاه خودم البته تاکید می کردم که باید زیرکانه اهمیت جزئیات را بسنجیم.از کنار بعضی شان می توان به سادگی گذشت.اما باز هم اصلاحیه ی من چاره ساز نیست.به خاطر اینکه توانایی ما در تشخیص اهمیت جزئیات کافی نیست.

     رفیق من با همان دیدگاه کلی نگر ازدواج کرد.چند سالی از زندگی مشترکشان گذشته است.نه او تغییری در نگرش کلی خود داده است و نه همسرش موضع خود را به نسبت زندگی دگرگون کرده است.هر دو به یک شیوه ی خاص زندگی اعتقاد دارند و بر اساس آن برنامه ریزی می کنند.

    من دیگر مانند سال ها پیش روی جزئیات دقیق نمی شوم. به مرور زمان به این نتیجه رسیده ام که موشکافی هر مسئله ی کوچکی ؛ در واقع بازی کردن با روح و روان خویش است.پیچیده کردن روابط متعارف زندگی است.سرگردان شدن ذهن ناتوان است در دهلیزهای تو در توی زندگی بی آنکه سرانجام نقبی برای گریز بیابد. 

_حالا مناسبت این موضوع چه بود ؛ نمی دانم.تازه؛ دلیلی نمی بینم همیشه با مناسبت بنویسم.این کلمه ی « مناسبت» خاطره ی بدی را به یادم می آورد. کلاس دوم دبیرستان که بودم یکبار بدون دلیل خاصی سر کلاس نرفتم.فردایش ناظم به دفتر مدرسه احضارم کرد.ایشان از آن موجوداتی بود که خداوند برای آلوده کردن محیط زیست آفریده بود.این موجود کریه تا آنجا که خبر دارم هنوز به موجودیتش ادامه می دهد و اکسیژن هوا را با هر نفسی که فرو می برد به گند می کشاند.تخصص ویژه ای در تحقیر دانش آموزان داشت و توهین کردن و توذوقی زدن را بسیار دوست می داشت!

وقتی وارد اتاق شدم بی آنکه جواب سلامم را بدهد دستور داد که همانجا جلو در بایستم.دور تا دور اتاق دبیرها نشسته بودند و برای رفتن سر کلاس ها انتظار می کشیدند.ایشان برای اینکه هم جانب ادب را نگه داشته و هم مبانی توهین را رعایت کرده باشد از من پرسید : خب...حضرت آقا...! ممکن است بفرمائید به چه مناسبتی دیروز تشریف نیاوردید ؟ من هم بلافاصله گفتم : بله قربان. به مناسبت هفته ی وحدت!
چند تا از دبیرها از حاضر جوابیم خنده شان گرفت و موجود فوق الذکر حسابی دماغش سوخت.

البته ایشان این موضوع را تا روزهای بعد کش دادند و در نهایت یکی از دبیران با دفاع از من قضیه را خاتمه داد.

    

Thursday, February 04, 2010

stranger

well..it's a bit strange that i have decided to move again.This is just like another trip to somewhere else around and probably to make more change... so keep your finger crossed !
    .
being very busy these days doesn't give me enough time to write and i have really missed my blog but i will be back as soon as i get time.

and just to say that I am in London now which is so stranger to me.