Saturday, June 26, 2010

خسته ام...!


     دلم برای یکی از روزهای تابستانی در گذشته های دور تنگ شده است.ده ساله بودم شاید.جنگ ایران و عراق و بمباران شهر ها ما را آواره ی روستا های سرسبز و زیبای کردستان کرده بود.یکی از همان روزهای خاطره انگیز از خانه دور شدم و تنهایی سر به کوه زدم.
     تا زمانی که خانه های دهکده در تیررس نگاهم بود مشکلی نداشتم.اما دیری نپایید که دهکده ، از نگاه من گم شد.اطرافم پر از درخت های بلوط و بوته های پرپشت شده بود.به سختی تقلا می کردم راهی به سمت قله پیدا کنم.از اینکه دیگر نمی توانستم خانه مان را و دهکده را ببینم نگران شده بودم.حتی می ترسیدم و اضطراب و دلهره ی عجیبی داشتم.
     سرانجام به قله رسیدم.جای بسیار باشکوهی بود.نه تنها دهکده خودمان که دو سه تا روستا آن طرف تر را هم می توانستم ببینم.احساس غرور می کردم.برای اولین بار در زندگیم تصمیم گرفتم  درباره ی آن افتخار بزرگ با کسی صحبت نکنم.نمی خواستم کسی با تمسخر خرابش کند.

    هنوز هم گاهی به آن لحظه ی بی نظیر فکر می کنم.من آنجا بودم در ارتفاع چند صد متری شاید، و هیچ کس نمی دانست.هنوز اما دقایقی نگذشته بود که دلم برای خانه تنگ شد.به سرعت از کوه پایین آمدم.در جاهایی که می توانستم حتی می دویدم.

     عرقریزان و خسته به روستا رسیدم.همه چیز بر منوال همیشگی بود.بچه ها در خاک و خل کوچه های کثیف دهکده بازی می کردند.چند تا پیرمرد روستایی در سایه ی دیوار گلی نشسته بودند و درمورد مسئله ای با هم بگو مگو می کردند.کسی سراغم را نگرفته بود و غیبت یکی دو ساعته ی من تغییری در روال روزانه ی زندگی ایجاد نکرده بود.

     به خانه که رسیدم زیلوی کهنه ای روی ایوان کاهگلی افتاده بود.دراز کشیدم و بلافاصله خوابم برد.
    
      

Tuesday, June 22, 2010

دیروز...


     دیروز هم آفتابی و زیبا بود.هوا کمی خنک تر شده،مخصوصا وقتی که در سایه راه می روم به خودم می گویم کاش کاپشنم را پوشیده بودم.اما نمی خواهم تازگی هوا را با پوشیدن لباس اضافه حرام کنم.


     پیراهن مشکی کتانی را که تازه خریده ام می پوشم.فکر می کنم بهترین پیراهنی است که تا حالا خریده ام.سعی می کنم به یاد بیاورم چند خریده بودمش!؟ یادم نیست...! نباید بیشتر از پانزده پوند داده باشم.هیچوقت چیزهای گران قیمت نمی خرم.بدم می آید از جنس هایی که مارک های مشهور و آشنا دارند.

     احساس خوب سبکباری دارم وقتی قدم می زنم.از اینکه اضافه وزن ندارم و موقع راه رفتن نفسم به شماره نمی افتد، خوشحالم.ترک کردن سیگار هم باعث شده که ریه هایم گنجایش هوای بیشتری داشته باشند.نیم نگاهی هم به شکمم می اندازم و فکر می کنم که نباید اجازه بدهم از این که هست گنده تر بشود.

    دقیقه هایی می گذرد تا بتوانم قسمتی از یک ترانه ی زیبا را با صدای «ادل» خواننده ی انگلیسی به یاد بیاورم؛when the rain is blowing in your face/and the whole world is on your case/i could offer you a warm embrace

    ...همچنان که نمی دانم با دو-سه ساعت زمان بیکاری که دارم چکار کنم،به سمت هایدپارک می روم.با خودم می گویم اگر خلوت بود می روم در کافی شاپ گران قیمتش خودم را به صرف یک قهوه دعوت می کنم !اما نمی دانم چرا همیشه دلم می خواهد پارک ها خلوت باشند .سال ها پیش در پارک زیبای سقز هم روزهایی را ترجیح می دادم که خلوت تر از همیشه بود.می بینم که هنوز خصوصیات روحی و روانی قدیمی را از دست نداده ام.

    تنهایی، خوشبختی بزرگی است اگر واقعا تنها باشی.زندگی در لندن هم می تواند شانس بزرگی باشد اگر واقعا در لندن زندگی کنی.نه مثل من که هیچگاه تنها نیستم.همچنان که راه می روم و به سبکباری روح و جسمم فکر می کنم، با سایه های آشنا و همیشگی دور و برم حرف می زنم.دلم می خواهد لذت چند ساعت آرامش فکری را با آنها تقسیم کنم.

     در لندن هم واقعا زندگی نمی کنم.روحم هنوز بر فراز پارک زیبای شهر سقز پرواز می کند.بر آسمان پیر مراد و دوکانان بانه و در دشت سر سبز سورین و...!

     با تمسخر به خودم می گویم؛ ای بابا...! این حرفها به ما نیامده...در خیابان مجلل لندن قدم زدن و فکر کردن به اینکه مراقب سلامتی ام باشم و نگذارم شکمم از اینکه هست گنده تر شود!
     می بینم که افکارم دوباره بر مدار کهنه اش می چرخد.خانه ی من آنجاست که یاران و بستگانم آنجا هستند.جایی که زمین زیر پایم محکم تر است و گام های من استوار تر. ... و آسمانش آبی تر و غم ها و شادی هایش واقعی تر.

    راهم را کج می کنم به سمت خانه و همچنان با خودم می گویم ؛ ای بابا...! ما را چه به قهوه خوردن در هاید پارک لندن و ... ما با همین موهای ژولیده و کفش های کثیف کتانی حال می کنیم.به کار کردن در یک مغازه ی درب و داغان پیتزایی  و تحمل موجوداتی که از اینکه تو داری برایشان کار می کنی احمقانه لذت می برند.

     این فکر ها آرامش دیروزم را به هم می زند.اما در قلب من روزهایی به روشنی خورشید و امیدهایی به بزرگی دنیا هست و ... تا بعد.

    

Wednesday, June 16, 2010


     بی قراری گاهی خوره ی جانم می شود.روزهایی هست که آرام و قرار ندارم.همه اش به سرم می زند جایی بروم، کاری بکنم، یک چیزهایی را خراب کنم و چیز های تازه ای درست کنم.اتاقم را که بی نهایت کوچک و تنگ است ویران کنم.چادری برپا کنم کمی دورتر و به نظاره ی ویرانه اش بنشینم.


     حتی -نمی دانم از سر بیکاری است یا نه!؟- بدم نمی آید خودم را تا آنجایی که در توانم هست ویران کنم و آدمی دیگر بسازم از نو....همه ی این بی قراری ها اما، روزهایی دیر تر فروکش می کند.حس می کنم برای شکستن دیوار بلندی تمام نیرویم را صرف کرده ام و نتیجه ای نگرفته ام. احساس می کنم بیش از آنچه فکر می کرده ام ناتوان هستم... و ناتوانی از برآوردن آرزوهای دوره ی بی قراری ، آزارم می دهد.


    با این حال می دانم که اینگونه احساسات دوره ای دوباره و چندین باره سراغم خواهند آمد.


     بدترین احساسی که جان و روحم را می آزارد، احساس بد « ناتوانی» است.احساس اینکه در برابر خیلی از اتفاقات زندگی احساس درماندگی داشته باشی.


    

Tuesday, June 01, 2010

تنهایی...!


     در سی و هفت روز گذشته حتی یک روزش را تنها نبوده ام.همیشه یک دو نفر مهمان داشته ام

     یکی از مهمان ها آنقدر در خانه نشسته بود و جایی نمی رفت که من اواخر احساس می کردم بخشی از اسباب و اثاثیه ی اتاق شده بود.کتری شده بود که گاهی به سرش می زد سراغش برود و مقدمات یک قهوه ی تلخ یا چای کیسه ای بی مزه را تدارک ببیند.شده بود یخچال فسقلی بغل ظرفشویی که اگر می فهمید تخم مرغی برای نیمرو در آن پیدا نمی شود اصلا و ابدا کاری به کارش نداشت.یا چه می دانم شده بود عین کمد آینه دار گوشه ی اتاق که من خرت و پرت هایی را در آن قایم کرده ام... از جمله خمیر ریش ژیلتم را که ایشان به فاصله چند روز یکبار وقتی می دید دارد شبیه میرزا کوچک خان جنگلی می شود بلاخره می رفت و به بهانه ی اینکه می خواهد ریشش را بزند سری به این کمد زهوار در رفته می زد....یکی از عجایب خلقت بود این مهمان من...!!!

    دیدم از شیوه ی زندگی اش لذت می برد.از اینکه خودش را عذاب بدهد و تمام شبانه روز آیه های ناامیدی تلاوت کند و زمین و زمان و فلسفه و سیاست و اخلاق و غیره و غیره را مقصر بداند و دست آخر بپذیرد که بیماری از خودش است و راه درمانی ندارد.

     من با اینکه بدترین تجربه ها را در رابطه با نا امیدی و یأس داشته ام همیشه تلاش کرده ام خودم را از اینگونه زندان های روانی نجات بدهم.هیچگاه تسلیم نشده ام.با اینکه هنوز هم از نظر فلسفی خودم را یک انسان کاملا ناامید و مأیوس می دانم... اما و هرگز در رویارویی با واقعیت های زندگی احساس شکست و یأس نمی کنم.اینجا تفاوت بزرگی هست بین آن چیزی که «یأس فلسفی» نامیده می شود با ناتوانی هایی که طبیعی و معمولی هستند و به راحتی می توان از فلسفه متمایز کرد.

     به هر حال روزهای آخر دیدم من هم دارم به تجربه های قدیمی یأس باز می گردم.داشت من را هم به بیماری ش مبتلا می کرد.ترسیدم.دو سه روزی روی اعصابش راه رفتم و یک شب وقتی از سر کار برگشتم دیدم بلیط اتوبوس گرفته و می خواهد به شهر دیگری برود.متأسف شدم اما چاره ای نداشت لازم بود برای خودش کاری بکند.

     مهمان دوم همین دیشب رفت.یک دوست قدیمی با نسبتی فامیلی و هزاران کیلومتر فاصله ی فکری و رفتاری.در این چند روزه به من یاد داده بود که سکه های کم ارزش یک پنسی و دو پنسی روی میز را می شود خرج کرد و در واقع خیلی هم با ارزش هستند.با این سکه ها می توان یک بسته کوچک چای کیسه ای خرید یا دو سه تا بطری آب.سکه هایی که روز های زیادی روی میز تلنبار می شوند و بعد از دو سه ماه تازه  به صرافت این می افتم که چکار می توانم با آنها بکنم.مهمان دوم من یک ماشین حساب زنده بود.رقم های اعشاری را هم به حساب می آورد.... و با من البته هزاران کیلومتر فاصله داشت.
     (کاش هیچکدام از این دو مهمان من این پست مسخره را نبینند.می ترسم دلخور شوند.اگر چه فکر نمی کنم از این وبلاگ خبر داشته باشند.مگر اینکه... بگذریم...!!)

     سی و هفت روز گذشت و من حتی یک روزش را با خودم خلوت نکرده بودم.تجربه ی جالبی بود بعد از مدتها.