Tuesday, June 22, 2010

دیروز...


     دیروز هم آفتابی و زیبا بود.هوا کمی خنک تر شده،مخصوصا وقتی که در سایه راه می روم به خودم می گویم کاش کاپشنم را پوشیده بودم.اما نمی خواهم تازگی هوا را با پوشیدن لباس اضافه حرام کنم.


     پیراهن مشکی کتانی را که تازه خریده ام می پوشم.فکر می کنم بهترین پیراهنی است که تا حالا خریده ام.سعی می کنم به یاد بیاورم چند خریده بودمش!؟ یادم نیست...! نباید بیشتر از پانزده پوند داده باشم.هیچوقت چیزهای گران قیمت نمی خرم.بدم می آید از جنس هایی که مارک های مشهور و آشنا دارند.

     احساس خوب سبکباری دارم وقتی قدم می زنم.از اینکه اضافه وزن ندارم و موقع راه رفتن نفسم به شماره نمی افتد، خوشحالم.ترک کردن سیگار هم باعث شده که ریه هایم گنجایش هوای بیشتری داشته باشند.نیم نگاهی هم به شکمم می اندازم و فکر می کنم که نباید اجازه بدهم از این که هست گنده تر بشود.

    دقیقه هایی می گذرد تا بتوانم قسمتی از یک ترانه ی زیبا را با صدای «ادل» خواننده ی انگلیسی به یاد بیاورم؛when the rain is blowing in your face/and the whole world is on your case/i could offer you a warm embrace

    ...همچنان که نمی دانم با دو-سه ساعت زمان بیکاری که دارم چکار کنم،به سمت هایدپارک می روم.با خودم می گویم اگر خلوت بود می روم در کافی شاپ گران قیمتش خودم را به صرف یک قهوه دعوت می کنم !اما نمی دانم چرا همیشه دلم می خواهد پارک ها خلوت باشند .سال ها پیش در پارک زیبای سقز هم روزهایی را ترجیح می دادم که خلوت تر از همیشه بود.می بینم که هنوز خصوصیات روحی و روانی قدیمی را از دست نداده ام.

    تنهایی، خوشبختی بزرگی است اگر واقعا تنها باشی.زندگی در لندن هم می تواند شانس بزرگی باشد اگر واقعا در لندن زندگی کنی.نه مثل من که هیچگاه تنها نیستم.همچنان که راه می روم و به سبکباری روح و جسمم فکر می کنم، با سایه های آشنا و همیشگی دور و برم حرف می زنم.دلم می خواهد لذت چند ساعت آرامش فکری را با آنها تقسیم کنم.

     در لندن هم واقعا زندگی نمی کنم.روحم هنوز بر فراز پارک زیبای شهر سقز پرواز می کند.بر آسمان پیر مراد و دوکانان بانه و در دشت سر سبز سورین و...!

     با تمسخر به خودم می گویم؛ ای بابا...! این حرفها به ما نیامده...در خیابان مجلل لندن قدم زدن و فکر کردن به اینکه مراقب سلامتی ام باشم و نگذارم شکمم از اینکه هست گنده تر شود!
     می بینم که افکارم دوباره بر مدار کهنه اش می چرخد.خانه ی من آنجاست که یاران و بستگانم آنجا هستند.جایی که زمین زیر پایم محکم تر است و گام های من استوار تر. ... و آسمانش آبی تر و غم ها و شادی هایش واقعی تر.

    راهم را کج می کنم به سمت خانه و همچنان با خودم می گویم ؛ ای بابا...! ما را چه به قهوه خوردن در هاید پارک لندن و ... ما با همین موهای ژولیده و کفش های کثیف کتانی حال می کنیم.به کار کردن در یک مغازه ی درب و داغان پیتزایی  و تحمل موجوداتی که از اینکه تو داری برایشان کار می کنی احمقانه لذت می برند.

     این فکر ها آرامش دیروزم را به هم می زند.اما در قلب من روزهایی به روشنی خورشید و امیدهایی به بزرگی دنیا هست و ... تا بعد.

    

1 comment:

فریدون said...

سلام - ترک سیگار درحالیکه در هوایی به آون پاکی زندگی میکنی کاری بس بیهوده است. به زودی از این تصمیمت منصرف خواهی شد. من بعد از 8 سال ترک سیگار به صرافت افتادم در این هوای خشک و الوده دوباره سیگار بکشم. دلم برای هوای خنک و پاک سقز خیلی تنگ شده .میدونی چرا چون واقعا" سیگار کشیدن در ان هوا کیف میداد.بهت قول میدم اومدم انگلیس کلی سیگار بکشم وکیف کنم.