Tuesday, June 01, 2010

تنهایی...!


     در سی و هفت روز گذشته حتی یک روزش را تنها نبوده ام.همیشه یک دو نفر مهمان داشته ام

     یکی از مهمان ها آنقدر در خانه نشسته بود و جایی نمی رفت که من اواخر احساس می کردم بخشی از اسباب و اثاثیه ی اتاق شده بود.کتری شده بود که گاهی به سرش می زد سراغش برود و مقدمات یک قهوه ی تلخ یا چای کیسه ای بی مزه را تدارک ببیند.شده بود یخچال فسقلی بغل ظرفشویی که اگر می فهمید تخم مرغی برای نیمرو در آن پیدا نمی شود اصلا و ابدا کاری به کارش نداشت.یا چه می دانم شده بود عین کمد آینه دار گوشه ی اتاق که من خرت و پرت هایی را در آن قایم کرده ام... از جمله خمیر ریش ژیلتم را که ایشان به فاصله چند روز یکبار وقتی می دید دارد شبیه میرزا کوچک خان جنگلی می شود بلاخره می رفت و به بهانه ی اینکه می خواهد ریشش را بزند سری به این کمد زهوار در رفته می زد....یکی از عجایب خلقت بود این مهمان من...!!!

    دیدم از شیوه ی زندگی اش لذت می برد.از اینکه خودش را عذاب بدهد و تمام شبانه روز آیه های ناامیدی تلاوت کند و زمین و زمان و فلسفه و سیاست و اخلاق و غیره و غیره را مقصر بداند و دست آخر بپذیرد که بیماری از خودش است و راه درمانی ندارد.

     من با اینکه بدترین تجربه ها را در رابطه با نا امیدی و یأس داشته ام همیشه تلاش کرده ام خودم را از اینگونه زندان های روانی نجات بدهم.هیچگاه تسلیم نشده ام.با اینکه هنوز هم از نظر فلسفی خودم را یک انسان کاملا ناامید و مأیوس می دانم... اما و هرگز در رویارویی با واقعیت های زندگی احساس شکست و یأس نمی کنم.اینجا تفاوت بزرگی هست بین آن چیزی که «یأس فلسفی» نامیده می شود با ناتوانی هایی که طبیعی و معمولی هستند و به راحتی می توان از فلسفه متمایز کرد.

     به هر حال روزهای آخر دیدم من هم دارم به تجربه های قدیمی یأس باز می گردم.داشت من را هم به بیماری ش مبتلا می کرد.ترسیدم.دو سه روزی روی اعصابش راه رفتم و یک شب وقتی از سر کار برگشتم دیدم بلیط اتوبوس گرفته و می خواهد به شهر دیگری برود.متأسف شدم اما چاره ای نداشت لازم بود برای خودش کاری بکند.

     مهمان دوم همین دیشب رفت.یک دوست قدیمی با نسبتی فامیلی و هزاران کیلومتر فاصله ی فکری و رفتاری.در این چند روزه به من یاد داده بود که سکه های کم ارزش یک پنسی و دو پنسی روی میز را می شود خرج کرد و در واقع خیلی هم با ارزش هستند.با این سکه ها می توان یک بسته کوچک چای کیسه ای خرید یا دو سه تا بطری آب.سکه هایی که روز های زیادی روی میز تلنبار می شوند و بعد از دو سه ماه تازه  به صرافت این می افتم که چکار می توانم با آنها بکنم.مهمان دوم من یک ماشین حساب زنده بود.رقم های اعشاری را هم به حساب می آورد.... و با من البته هزاران کیلومتر فاصله داشت.
     (کاش هیچکدام از این دو مهمان من این پست مسخره را نبینند.می ترسم دلخور شوند.اگر چه فکر نمی کنم از این وبلاگ خبر داشته باشند.مگر اینکه... بگذریم...!!)

     سی و هفت روز گذشت و من حتی یک روزش را با خودم خلوت نکرده بودم.تجربه ی جالبی بود بعد از مدتها.

No comments: