کتابهایی روی میزم مانده اند که هنوز فرصت خواندن آنها را پیدا نکرده ام.کتاب هایی از اورهان پاموک، مارگریت اتوود،خالد حسینی و حنیف قریشی.
به سختی، به یاد می آورم این کتاب ها را با چه شور و اشتیاقی خریده بودم.در روزهای نخست صفحه هایی را خوانده بودم و بعد رفته بودم سراغ دیگری و خواندنش را نیمه کاره رها کرده بودم.مانند کودکی که در یک مغازه ی بزرگ اسباب بازی فروشی رهایش کنی و بیچاره از فرط هیجان نتواند اسباب بازی دلخواهش را انتخاب کند.همه را دوست دارد و در عین حال امکان ندارد همه ی آن اسباب بازی ها را داشته باشد.من هم دلم می خواست همه ی آن کتابها را در فاصله ی کوتاهی خوانده باشم اما ممکن نبود.از سویی با زبان انگلیسی هم بیشترین مشکل را داشتم- هنوز هم دارم...- . یک دیکشنری کت و کلفت و سنگین را گذاشته بودم بغل دستم و گاهی به آن مراجعه می کردم.
بعد ها دیگر حوصله ی یادگیری و خواندن به زبان انگلیسی را نداشتم.یک تنبلی و سستی ابلهانه و بیمارگونه ای بر ذهنم جا خوش کرده بود و همه اش ناخن می کشید به اعصابم که بی خیالی سر کنم و با همان زبان مستمند مادری روز ها و شب ها را به سمت آینده های ناپیدا هدایت کنم...!!! ( حتی باید اعتراف کنم که کمی هم از زبان انگلیسی بیزار و متنفر شده بودم )
دیروز اما گذارم به بهترین کتابفروشی اینجا افتاد.تقریبا یک ساعتی را لای قفسه ها چرخیدم و دست آخر کتاب خوبی در مورد «نوشتن» گرفتم.به پارکی در آن نزدیکی رفتم و دیباچه ی کتاب را خواندم.زبان خیلی روان و ساده ای داشت.
امیدوارم این شور تازه ی خواندن همچنان در قلبم زنده بماند.