Tuesday, April 27, 2010

سکوت...!!



     سکوت سرد و بی معنایی این روزها را پر کرده است. 


     گاهی لازم است در سکوت مطلق به یکدیگر خیره شویم و وانمود کنیم داریم به چیزهای مهمی فکر می کنیم.در حالیکه در این دنیای کوچک  هیچ چیز مهمی وجود ندارد که ارزش سکوت کردن را داشته باشد.


     من از زندگی نباتی متنفرم.از اینکه نتوانی حرفی بزنی و تنها دلخوش باشی به اینکه در وزش باد تکانی می خوری و ریشه هایت مثلا در اعماق خاک همچنان زنده اند.


     از سکوت متنفرم و این روزها به دنبال کوچکترین فرصتی می گردم از این سکوت مضحک خودم را رها کنم.

Tuesday, April 13, 2010

ادامه ...


      همکار من که در پست قبلی درباره اش نوشته بودم یک بچه ی پنج ساله دارد.چند ماه پیش از همسرش جدا شده است. این هفته پسرش را که در شهر دیگری با مادرش زندگی می کند به لندن آورده بود.یک بچه ی زردنبوی ریزه میزه که در نگاه اول کمی سرد  و بی روح به نظر می رسد اما باهوش و دوست داشتنی است.

     پدرش مدام از خرج و مخارجی که بچه در این روزها روی دستش گذاشته گله می کند.اما من تنها چیزی که در این روزها دست بچه دیدم اسباب بازی ساده و خیلی ارزان قیمتی بود.

     با اینکه با پدرش دیگر حرفی ندارم و به اصطلاح قهر هستیم اما با پسرش میانه ام بد نیست.در واقع من تنها کسی هستم که دست کم به بچه اش رو می دهم و یک جور هایی تحویلش می گیرم. امشب که آمد پسرش همراهش نبود.شاید برگشته بود پیش مادرش. می خواستم بپرسم بچه اش کجاست اما غرورم اجازه نمی داد. کس دیگری هم نمی پرسید.

    نمی دانم چرا اینقدر بچه ها را دوست دارم.اما می دانم که از کودکی یاد گرفته بودم که بچه ها را دوست بدارم و ...
   
    (... گاهی نمی دانم چرا دلتنگ می شوم وقتی می نویسم . در حالیکه هیچ دلیلی برای دلتنگی  نیست...!)

Sunday, April 11, 2010

خوبی ها و بدی های من


      سالها پیش در تنهایی به خوبی ها و بدی هایم فکر می کردم.سعی می کردم  مشخص کنم دقیقا چه نوع آدمی هستم؛ خوب یا بد؟ دوران بسیار مشکلی بود . به هیچ شکلی نمی توانستم معیاری برای خوب بودن یا بد بودنم پیدا کنم.بعدها وقتی که تکه ای شعر شاملو را به یاد می آوردم که می گفت؛ « من بد بودم/ اما بدی نبودم» آن را در ذهنم مرور می کردم و به این نتیجه ی کلیشه ای می رسیدم که به طور کلی من آدم بدی بودم اما «بدی» نبودم.


     باز هم ماهها و سال هایی سپری شد تا من را به نتیجه های دیگری برسانند.مثلا به این نتیجه که من در اصل آدم بدی بوده ام اما نتوانسته ام خودم را از چنگال بدی ها رها کنم.همچنین به این فکر آزار دهنده رسیده بودم که  من دیگر فرصتی برای رسیدن به خوبی ها و خوب بودن نداشتم.


     آخرین تصورم درباره ی خودم این بود که من در واقع هیچگاه انسان بدی نبوده ام و بدی هایی که داشته ام در اصل بدی نبوده اند.اشتباهاتی بوده که هر آدمیزادی ممکن مرتکب شود.


     این فکرها از یک هفته پیش دوباره در مخیله ام جریان پیدا کرده اند.هفته ی قبل با یکی از همکارا نم مشاجره ی تندی داشتم.البته من هم مانند ایشان ابدا کم نیاوردم.در شدید ترین لحنی که به کار بردم گفتم که او کسی است که راست توی چشم طرف مقابل خیره می شود و دروغ می گوید.


     تمام همکاران دیگرم در این جدال طرف من را گرفتند و این روز ها متاسفانه این همکار موذی من هیچ طرفدار  و هم صحبتی در محل کار ندارد.البته از آن نوع آدم هایی نیست که طرز فکر دیگران برایش مهم باشد.اما من یک جورهایی دلم برایش می سوزد.حتی امشب به این نتیجه ی تازه رسیدم که من در اصل ادم بدی هستم.به این دلیل ساده که به هر دلیل و علتی کسی را آزرده خاطر کرده ام.


     ... ادامه دارد....!!!!

Saturday, April 03, 2010

گزارشی از امورات شخصیه...!!!



     مدت هاست که فرصت نکرده ام چیزی بنویسم.به طرز شگفت انگیزی(!!) سر خودم را شلوغ کرده ام.مخصوصا از روزهای آغازین سال تازه آنقدر درگیر کار شده ام که فرصت نمی کنم اینترنت را جز برای مرور خبرها و سر زدن به ایمیلم باز کنم.

     تلفن های زیادی داشتم که به موقع جواب نداده ام و هنوز نتوانسته ام تماس بگیرم و عذرخواهی کنم.دو روز پیش به ذهنم رسید که به یکی از دوستانم زنگ بزنم و سال نو را بهش تبریک بگویم. اما متوجه شدم که دیگر نوروزی در کار نیست و ...

    با همه ی این گرفتاری ها تصمیم گرفتم در زمان کمی که برایم باقی می ماند کار مفیدی هم کرده باشم.دو تا از بعد از ظهر های هفته را به یک فروشگاه می روم که درآمدش را برای کمک به بیماران قلبی و تحقیق های علمی در این زمینه اختصاص می دهد.این فروشگاه یکی از شعبه های یک مرکز خیریه ی بزرگ در بریتانیاست و کار کردن مفت  برای آنها به من یک رضایت قلبی می دهد و خوشحالم می کند.

    سیگار را «همچنان» ترک کرده ام.در عین حال مواظبم که اشتهایم را به خوردن بیشتر غذا کنترل کنم.با اینکه اسکلتی بیش نیستم...!! اما هیچ تمایلی به اضافه وزن ندارم.

     سرانجام من هم تحت تاثیر فرهنگ انگلیسی قرار گرفته ام که تا سر حد مرگ؛ تا لحظه ای که جانشان بالا می آید تا آن قطره های آخر زندگی مراقب سلامتی شان هستند و واقعا هیچ بهانه ای دست حضرت عزرائیل نمی دهند.