Monday, December 28, 2009





The cries of freedom: They bring tears to my eyes and hope to my soul
The sound: It makes every human stop in their tracks and demand that this vicious oppression end
Andrew Sullivan

Sunday, December 27, 2009

درباره ی رسوبات باقیمانده ی ترس و کلیشه های موذی خودسانسوری

نوشتن در یک وبلاگ واقعی که با نام و مشخصات اصلی نویسنده منتشر می شود کار بسیار مشکلی است.مخصوصا که به دوستان و بستگان دور و نزدیک هم آدرس داده و خواهش کرده باشی از آن دیدن کنند. موقع نوشتن مواظبی که چیزی ننویسی به کسی بر بخورد یا حرفی نزنی که باعث شرمساریت بشود. با اعلام نام و مشخصات واقعی ناخودآگاه ردیفی از سانسورچی های کنجکاو را قطار کرده ای و خیلی زود آرزو می کنی که ای کاش کسی تو را به عنوان نویسنده نمی شناخت و هر چه دل تنگت می طلبید می نوشتی...!

راستش را بخواهید من هنوز مطمئن نیستم که چقدر در روابط عمومی و زندگی شخصی م خودسانسوری می کنم.اما وقتی که این وبلاگ را درست کردم یکی از هدف هایم این بود که با نوشتن در اینجا با آن خودسانسوری هایی که فکر می کنم همیشه با خودم به این سو و آنسو کشیده ام مبارزه کنم. با همه ی خاطرات خوبی که داشته ام در مجموع فکر می کنم زندگی بیش از حد سختی را گذرانده ام و در حقیقت سانسور و خودسانسوری هم برسختی ها افزوده بود.
اما خیلی دیر متوجه شدم که در این زندگی سختی که داشتم تنها نبودم. مشکل اینجاست که وقتی به قول معروف کم می آوریم و دنیا آن روی سگش را نشان می دهد دیگر سیستم مغزی از درک همدلی ها و شباهت های بیرونی ناتوان می شود. در چنین شرایطی کسی می تواند دست ما را بگیرد و از باطلاق بیرون بکشد که : - ما را واقعا دوست داشته باشد و برای نجات ما شادی هایی را در زندگی خود قربانی کند.( و من البته این شانس بزرگ را داشته ام که دست های یاری دهنده ام کم نبودند!)
اینها را که می نویسم هنوز دارم به مطلبی فکر می کنم که چند دقیقه پیش نوشتم و بعد پاکش کردم.چیز هایی بود شبیه اعتراف نامه. درباره ی عشق ها و امیدها؛ ترس ها و آرزوها،اشک ها و لبخندها و ... همه ی آن چیزهایی که حتی دوره ی نوجوانی هم خجالت می کشیدم در دفترچه خاطراتم مخفیانه بنویسم.
اما تصمیم خودم را گرفته ام که درباره ی همه چیز بنویسم و تست کنم ببینم تا چه اندازه می توانم از خودسانسوری پرهیز کنم.

( ناگفته نماند که خواندن نوشته های ساحل عزیز و دوستانش در وبلاگ گروهی شان تشویقم می کند راحت تر و شجاعانه تر بنویسم. دست به دامان این نسل تازه و تیز هوش و جسور شده ایم تا سایه های ترس و کلیشه های سانسور را از خاطرمان بزدایند.)

Thursday, December 24, 2009

بابا نوئل: ارزش های خانوادگی من


( متنی که می خوانید ترجمه ی ستون ثابت ضمیمه ی هفته گی روزنامه ی گاردین است که با عنوان " ارزش های خانوادگی " در صفحه ی آخر بخش خانواده چاپ شده است.در این ستون هنرمندان و شخصیت های مشهور درباره ی زندگی خانوادگی خود مطلب کوتاهی می نویسند.این ستون بسیار جدی است و به ندرت نویسنده ها برخوردی طنز آلود با آن دارند. در این نوشته اما نویسنده از زبان بابا نوئل دوست مهربان بچه ها در ایام کریسمس سخن می گوید.متاسفانه این را همین امروز دیدم و شتابزده به فارسی برگرداندم. ترسیدم اگر دیر ترجمه کنم به حال و هوای کریسمس نرسد و جذابیت و تازگی اش را از دست بدهد.)
تدارکاتچی فصل از خانواده اش می گوید
از کودکیم خاطرات زیادی به یاد ندارم.سال ها گذشته است.در ترکیه به دنیا آمدم( جای مناسبی به دنیا آمده ام... نه؟!).البته آن سال ها اسم دیگری داشت. "لیشیا" نامیده می شد.والدینم ثروتمند بودند اما وقتی که من هنوز خیلی کوچک بودم در یک بیماری اپیدمیک مردند و مرا با مبلغ هنگفتی از پول تنها گذاشتند.من نمی دانستم با آن همه پول چه کار کنم. یکبار برای سرگرمی و شوخی توی کفش دوستانم که بیرون در جفت شده بودند چند سکه انداختم.بعد در گوشه ای مخفی شدم تا ببینم چقدر از یافتن آن سکه ها تعجب می کنند.اما شوخی من کاملا وارونه برداشت شد.دوستانم بازی احمقانه ام را به بخشنده بودن و دست و دلبازیم تعبیر کردند.

بعد از آن ماجرا هر جا که می رفتم با آغوش باز استقبال می شدم.دردسر و مزاحمت واقعا بزرگی شده بود.مردم در تعظیم کردن پیشقدم می شدند.معجزه هایی را به من نسبت می دادند و از من درباره ی نتایج بازی های مسخره سوال می کردند.اوایل به روی خودم نمی آوردم اما بی فایده بود.کار احمقانه ای که با کفش ها کرده بودم مسیر زندگیم را به من دیکته کرد.

قرن ها گذشت و اتفاق خاصی در رخ نداد.کلیسا از من با عنوان روح خیریه سپاس گزاری می کرد و مومنان تقدیسم می کردند.من تبدیل شده بودم به قدیس بزرگ بچه ها؛ دانش آموزها؛ یتیم ها؛ ملوان ها؛ بازرگان ها؛ کمان داران؛ بانکدارها؛ نزول خورها؛ کارگرها؛ قاضی ها؛ زندانی ها و دزدها و قاتل ها. همچنین زن هایی که دنبال شوهر می گشتند. به نظر می رسید من یک قدیس چند منظوره بودم.شبیه همان نیک پیر مشهور که حلال تمام مشکلات بود. من را مخصوصا در رابطه با بچه ها می شناسند.داستان هایی دور از حقیقت گفته شده که گویا من آنها را از چنگ چته ها و بچه دزد ها نجات داده ام.در حالیکه من اتفاقا از بچه ها خوشم نمی آید. باید چهار چشمی مراقبشان باشی.دائم ورجه وورجه می کنند و از همه بدتر در املای کلمه ها خیلی ضعیف و اعصاب خردکن هستند.

در قرن هفدهم زندگیم به کلی دگرگون شد.دورانی که در جنگ بین پروتستان ها و سنت گرایان از من مانند یک اسلحه استفاده می کردند.پروتستان ها می خواستند سور و سات کریسمس و سفره های رنگارنگ عید را برای همیشه برچینند.اما سنت گراها در عوض از من پرتره ای کشیدند که من را یک موجود شاد و تپل نشان می داد با لبخند و چهره ای گشاده.تصویری که هیچ شباهتی به من نداشت.بنابرین مجبور شدم در آن تصورات رایج نقش بازی کنم. لباس هایی پوشیدم که اصلا راحت نبودند و شروع کردم به تقسیم سوغاتی ها.البته قدیم الایام سبز می پوشیدم اما این روزها بیشتر انتظار دارند قرمز بپوشم.

این اواخر تنها به دلایل خانوادگی مسئولیتم سنگینی می کرد.در اصل بچه ها را می شد با یک نارنگی شاد کرد اما بچه های امروزی همه اش دنبال بازی های کامپیوتری و آی فون ها هستند.من ناچار شده ام به "لپ لند" نقل مکان کنم و یک مجتمع تولیدی راه اندازی کنم با یک نیروی کار چندین هزار نفره از کوتوله ها.امسال سال دشواری داشتیم و آنها وقت کافی در اختیار نداشتند.اما در کل مجتمع تولیدی ما با طمأنینه پیش میرود و ما به دنبال سوددهی سالم هستیم.البته ناگفته نماند که با قوانین دست و پا گیر ایمنی محیط های کار برای کارگرهای کوچولویمان درگیر هستیم.برای حمل و نقل هم به تیم مجرب گوزن ها اعتماد کامل دارم. "داشر" و "دانسر" واقعا مانند دو برادر همکاری می کنند.از من انتقاد میشد که آنها هیچ بیمه و پشتوانه ی دولتی برای شرایط مه گرفتگی ندارند.اما همچنان که مسئله گرم شدن کره ی زمین بغرنج تر می شود از میزان انتقادها هم کاسته شده است.

زندگی طولانی را در تنهایی سپری کردم. چندی پیش در یک سفر کاری که به فلوریدا داشتم؛ با خانمی میانسال به اسم "ماری" طرح دوستی ریختم.نمایندگی شیرینی پزی را در آیداهو مدیریت می کرد.به هرحال درخت عشق گل داد و خیلی زود ازدواج کردیم.با هم زندگی می کنیم و خواهرش "مری" هم با ما زندگی می کند."مری دختر جوان و جذابی است که به ندرت بین من و خانمم تبدیل به یک مورد اختلاف نظر می شود.

بیشتر سال را در "لپ لند" می گذرانیم اما در مونت کارلو هم یک آپارتمان داریم که به دلایل مالیاتی آنجا ثبت شده ایم.

هنوز فکر می کنم که زندگیم به کدام سو می رفت اگر آن تردستی احمقانه را با کفش های دوستانم نمی کردم! حقیقتش را می خواهید شکایتی از زندگی و گذران امروزم ندارم.یک مارک تجاری قدرتمند دارم.هویج و خوراک قیمه فراوان است! شکر گزار سیستم حرارت مرکزی هستم و دیگر مجبور نیستم از لوله بخاری ها پایین بروم. علیرغم بحران جاری اقتصادی من هنوز دارم کار می کنم که در این سن و سال البته بد نیست! بابا کریسمس تنها مدیر پیری است که نگران اخراج به دلیل کهولت سن نیست...!

-گفتگوی بابا کریسمس(که البته چند صد نام متفاوت دارد) را می خواندید با "استفان موس ". ایشان مایل است روی این نکته تأکید شود که او را نماینده ی یونیسف قلمداد نکنند.

Wednesday, December 23, 2009

این روزها گاهی در وبلاگ های وطنی چرخی می زنم و بیشتر سراغ پیام هایی می روم که خوانندگان نوشته اند. شاید این تحلیل چندان درستی نباشد اما به نظرم از لابلای پیام ها می توان تصویر نسبتا دقیقی از جامعه به دست آورد.کسانی که توانایی یا مجال عرض اندام در فضای مجازی را ندارند با گذاشتن کامنت ها برداشت و طرز فکر خود را بدون هیچ سانسوری بیان می کنند.

اسم هایی که روی پیام ها می بینیم بیشتر ساخته گی هستند.بنابرین نویسنده ی پیام بی آنکه هراسی از شناخته شدن و سرزنش داشته باشد رک و پوست کنده می نویسد. در این کامنت ها در می یابیم که افراد جامعه در صورت برخورداری از آزادی نسبی چگونه به آرا و عقاید همدیگر واکنش نشان می دهند.تا چه حدی حاضر به شنیدن و تحمل آرای مخالف هستند و از همه مهم تر متعلق به کدام طیف اجتماعی هستند.


اما مهم تر از تمام اینها رابطه ای است که کامنت نویسان در خلال نوشته ها با یکدیگر ایجاد می کنند.آنها در پیام ها از کامنت های نوشته شده توسط دیگر خوانندگان ایراد می گیرند.گاهی کار به پرخاشگری می کشد و گاهی حتی ضمن نوشتن ناسزا و توهین سعی می کنند هویت واقعی نویسنده ی مورد نظر را کشف کنند. چنانچه موضوعی دارای کامنت های زیاد و اختلاف نظرهای متفاوت باشد نویسنده ها ناخودآگاه دسته بندی های مشخصی را در رد یا در دفاع از مطلب تشکیل می دهند.


اما در چنین فضایی ما هنوز از دو بیماری سخت عذاب می کشیم: نخست اینکه هنوز نمی توانیم در برابر آرای مخالف بردباری و تحمل نشان بدهیم-به دلیل اینکه ما هنوز گفتگوی آزادانه در یک فضای واقعی را تجربه نکرده ایم.در زندگی واقعی و روزمره کوچکترین انتقادها پذیرفته نمی شوند.صداها به سخت ترین شیوه ها خفه می شوند و آنکه به هر دلیل صدایش محکم تر و تیغش برنده تر است به سادگی نوشیدن یک لیوان آب بدیهی ترین ایرادها را نفی و مردود می کند. پیداست که در فضای مجازی اینترنت این صداهای سرکوب شده در شکل ها و به بهانه های ساده بروز می کنند.

اما بیماری دوم همان تعصبات شدید ملی و مذهبی رایج است که متاسفانه پس از سالیان متمادی هنوز دامنگیر گفتگوها و بحث های ماست. برداشت ها و برخوردهای متحجرانه ی ما اجازه نمی دهند حتی صدای قربانیان دیگری را بشنویم که همچون ما قربانی سرکوب بوده اند.

برای سرپوش گذاشتن بر تحقیر ها و سرکوب ها از هویت ملی یا مذهبی مایه می گذاریم. تلاش می کنیم با اصرار بر ارزش های ملی یا مذهبی گوشه هایی از آن ارزش های انسانی را بازیابی کنیم که به سختی تحقیر و نابود شده اند. اما مشکل اینجاست که چشم ما را بر واقعیت های روز می بندد.روح پرخاش گری را بر گفتگوهایمان حاکم می کند و نمی گذارد اندیشه های بکر و راههای نو ارائه شود.

در کامنت هایی که ذیل بحث های سیاسی و بحران های اجتماعی نوشته می شوند نویسندگان گاهی چنان با تعصب آمیخته به توهین سخن می گویند که من در اصالت گفته هایشان شک می کنم و وسوسه می شوم که کل دیدگاه ناسیونالیستی یا مذهبی آنها را زیر سوال ببرم.اما من هم به دلیل تعصب مذهبی یا ملی که دارم از انتقاد باز می مانم مبادا به خیانت متهم شوم یا دشمن را خوشنود کرده باشم....و این دور باطل همچنان می چرخد و می چرخد و دستاوردی جز تکراری بی حاصل در پی ندارد!



متاسفانه جهان بر مدار دیگری می چرخد و از آرزوهای بر باد رفته ی ما قرن ها فاصله گرفته است. جهان امروز دیگر دغدغه ی حقوق بشر و ستم ملی و مذهبی را ندارد.بزرگان این کره ی خاکی حل این مشکلات را به قربانیان واگذاشته اند. مسئله جهان امروز بحران انرژی, آلودگی محیط زیست و ذوب شدن یخ های قطبی است. حقیقت این است که اوباما نه با اوناست نه با ما...! ایشان در این وسط با خرس های قطبی هستند.


ما چاره ای نداریم جز اینکه با هم مهربان تر باشیم. از این فضای مجازی آزاد برای تمرین مدارا و تحمل بهره بگیریم و اجازه ندهیم مهر قربانی بودن بر پیشانی مان ماندگار شود.


Sunday, December 20, 2009

It's raining...!







What's a luck ! My computer broke down.It has been ruined and the more I am trying to repair,the more getting damage...! It seems that I Have To write in English for a while because this computer has no the font I need.








Today was extremely cold.I haven't check the forecast and it doesn't matter really.When I feel cold at home and even I have no courage to take off my socks,it must be very cold.We had some snow and remained on the major pavements all day.The sunshine couldn't melt them easily.








On the news It's quite heavy rain mostly around Iran.The situation is unpredictable. As the hope is rising, the opposite side is planning to control the tough circumstances.They are attempting to take harder actions against oppositions.It is also interesting that they are concerned about extending critical demonstrations and somehow are using soft words to find a better results or to buy a bit more time to survive.













I don't like writing about politics.I was just writing about the weather...! but you can not ignore the forecast because your life depends on,especially when you are living in UK and you've got used to talk about it.









Saturday, December 19, 2009

وبلاگم درست شد...!


   ظاهرا دیگر وبلاگم مشکلی ندارد.می توانم به راحتی در جستجوگر گووگل پیدایش کنم و امیدوارم دیگران هم بتوانند به راحتی از این وبلاگ نورسیده دیدن کنند.
 
 
   
هنوز در مورد قالب و شیوه ی مدیریت نوشته ها مطمئن نیستم.سعی می کنم از قالبی استفاده کنم که ساده تر باشد و کاربرانی که از سرعت پایین اینترنت استفاده می کنند در بالا آمدن صفحه ی اصلی با مشکل مواجه نشوند.- این هم از آن ژست ها بود که  مثلا من هم از وبلاگ سر در می آورم...!

    امروز فکر کردم بیشتر انگلیسی بنویسم تا این چهار کلمه سوادی که بلغور می کنم یادم نرود.واقعا این روزها وقتی برای کاری بیرون می روم و باید انگلیسی صحبت کنم به تته پته می افتم! پس راست می گفتند که زبان خیلی فرار است و نباید برای مدتی از آن غافل شد. در مورد من این مدت بیش از حد کوتاه است...! کافی ست دو روز با انگلیسی سر و کار نداشته باشم, حتی یک خوش و بش کوتاه انگلیسی هم یادم می رود.

   

Monday, December 14, 2009

Do I still remmember some English ?

I haven't read much stuff in English during last few weeks. I've left all my homework just over the table and it's quite difficult to return back to... but i had given my word to keep practicing even more and harder .

 Obviously , getting angry or blaming myself because of being so lazy doesn't work out any more! There are plenty of none-English websites to check,to read and to let them making your time completely wasted...!

What's a shame...! I had a clear plan to write and read in English properly by the end of 2009 but I'm still on the first steps.My speaking and listening abilities even are worse! I feel shy when I'm looking for some basic words in my mind while there is a conversation on the phone...! I need to remind, to memorise the plan I had and to recall the aims I moved for. Time goes by fast and the life in this bleak unwanted exile gives me the power to move further. I'm promising myself once again not to give up the hope and to remember that Why I Am Here and For What!? I came to build up a better life for my beloved relatives and friends,to support those who need a tiny little help, so their life will be changed in a huge scale.

Sunday, December 13, 2009

Eva

از دوستی من و اوا بیشتر از دو سال گذشته است.در یک پروژه ی دوست یابی که در یک سازمان مربوط به پناهندگان اجرا می شد باهاش آشنا شدم. یک خانم کاملا اسپانیایی با چشم های روشن و موهای تاریک. با قدی کشیده و لاغر.اولین بار که خواستیم به یک کافی شاپ برویم از اینکه داشتم با او قدم می زدم خجالت می کشیدم.به خاطر قد بلندش نگاه ها را به سوی ما می کشید.خداخدا می کردم که زودتر برسیم و در گوشه ی دنجی از کافی شاپ پناه بگیرم.اما او بی خیال بود و به نظر نمی رسید هیچ عجله ای داشته باشد.

در همان اولین جلسه تا جایی که در توان داشت مدرک تحصیلی اش را که از آکسفورد گرفته بود؛ خانه ی سه خوابه اش را که با وام مسکن خریده بود و دست آخر دوست پسر انگلیسی اش را که باهاش قرار ازدواج بسته بود؛ به رخم کشید. دیدم در یک فضای آشنا قرار گرفته ام که شباهت نزدیکی با ولایت خودمان دارد. این بود که تصمیم گرفتم از همان ابتدا تکلیفم را طوری یکسره کنم که بعدها مجبور نباشم به خاطر کم نیاوردن دردسر بکشم. وانمود کردم که تجربه کردن در متن جامعه و مطالعه ی آزاد را به نشستن بر صندلی در کلاس های درس ترجیح داده ام.خریدن خانه را با وام مسکن به بردگی بیست و چند ساله تشبیه کردم و به او فهماندم که نداشتن شریکی در زندگی به من احساس آزادی و سبکباری داده است.

از هم که جدا شدیم نمی دانستم به حرف هایی که زده بودم چقدر ایمان داشتم ! ...خیلی زود خودمانی شدیم و طولی نکشید که کار به نصیحت کردن و اندرز گویی کشید. به من قول داد که در یافتن و پیگیری برنامه های آینده به من کمک کند و به جایش من می بایست او را با ایران و مخصوصا شرایط زنان ایرانی آشنا می کردم. اما شرایط جور دیگری پیش می رفت. من دیگر به کلاس های زبان نمی رفتم و او هم نمی دانست. در رابطه با ایران این اوا بود که بریده ی روزنامه ها را برایم می آورد و از خبرهای فرهنگی و سیاسی آگاهم می کرد. اولین هدیه ای که به من داد کتاب پرسپولیس مرجانه ی ساتراپی بود که تا آن موقع تنها موضوعش را در سایت ها خوانده بودم.بعد مصاحبه ی ساتراپی با گاردین و خبرهایی درباره ی جنبش زنان.

به مرور زمان دیگر اوا انرژی خود را برای سرزنش کردن من و ترسیم آینده ای بهتر از دست داده بود.در عوض می توانستم از رفتارش بفهمم که از آشنایی و دوستی با چنین آدم بی خیال و ناامیدی حتی یک جورهایی احساس رضایت می کرد. او شخصیت هایی مانند من را تنها در کتاب های داستانی و فیلم های هنری دیده بود.شاید خود او هم تا اندازه ای آرزوی زندگی در چنین قالب هایی می کرد اما عقلانیت مدرن این توانایی را از او گرفته بود.

 چند ماهی هست که به شهر دیگری کوچ کرده ام.در این مدت رابطه ی ما تنها از راه ایمیل هایی است که به ندرت رد و بدل می کنیم.چند روز پیش از من آدرس پستی م را درخواست کرد که برایم کارت تبریک بفرستد اما من هنوز ایمیلش را جواب نداده ام.


 دقیقا نمی دانم که من تا چه اندازه انسان مأیوس و در عین حال لاابالی هستم؟ گاهی شرایط زندگی ام را در گذشته بازخوانی می کنم و زیستن در مملکتی را که به معنای واقعی کلمه سرشار از پوچی بود متهم می کنم.اما به ناگهان یادم می آید که در همان شرایط بغرنج و مرگ اندیش کسانی هم بودند که هیچگاه یأس و دلمردگی را به خود راه ندادند.صبورانه با سیاهی دست و پنجه نرم کردند و با مرگ گلاویز شدند. اما من شاید از آن مرغان گرفتاری هستم که حتی وقتیکه قفسم را شکسته اند شوق پرواز در من نیست! وانگهی زیستن در این حاشیه ی امن تبعید چنگی به دل نمی زند. در بهترین شرایط ؛ جهان توسعه یافته ی دمکراتیک به ما در حد یک شخصیت داستانی کافکایی ترحم می کند... و من تنها حسرت آن روزهایی را می خورم که می توانستم دست وپایی بزنم؛ به شاخه ای بیاویزم و تقلایی بکنم اما ...نکردم!

Saturday, December 12, 2009

...

نمردیم و کنسرت ستار هم رفتیم! یا بهتر بگویم نمردیم و کنسرت هم رفتیم...!
اینجا البته زیاد هم کنسرت بازی نیست. آنطور که مثلا در آمریکا هست.مردم بیشتر سرشان توی لاک خودشان است.به پول درآوردن و درس خواندن و پول درآوردن فکر می کنند.اما برای من بیشتر پرهیز از بودن در فضاهای آنچنانی مطرح است.منظورم بودن در تجمع های ایرانیان است که حواشی آن به مراتب برجسته تر از متن است.هرکسی به یک شکلی سعی می کند شش دانگ حواسش به دور و بری هایش باشد و بیشتر رفتار و ظاهر تماشاچیان اهمیت دارد تا خود کنسرت. خیلی شنیده ام که در کنسرت ها مشکلات جدی هم دیده شده.اما من در این کنسرت نه تنها هیچ مشکل خاصی ندیدم بلکه جای همه خالی بسیار هم خوش گذشت.
از همه مهم تر اینکه من دلم می خواست به جای همه ی دوستان و عزیزانی که آرزوی حضور در چنین کنسرت هایی دارند بگویم که من به جایشان رفتم و خوش گذشت و در طول کنسرت همه اش به آنها فکر می کردم و واقعا جایشان در این جور کنسرت ها خالیست!
ستار را هم آخر شب در رستوران ایرانی دیدیم. عکس هم انداختیم و من از ستار چیزهایی پرسیدم و چیز هایی دستگیرم شد که البته جای مطرح کردن ندارد... چرا که معتقدم حرف زدن درباره ی یک دیدار کوتاه و دوستانه در یک محیط باز اینترنتی تنها نشانه ی کم ظرفیتی گوینده یا نویسنده ی مطلب است ! اما بدم نمی آمد یک مصاحبه ی درست و حسابی درباره ی مسائل سیاسی روز با او داشته باشم و مثلا در همین وبلاگ هم منتشر کنم.
درکل ستار هنرمندی دوست داشتنی و شریف است با صدایی دلنشین و خاطره ساز...!

Monday, December 07, 2009

هنوز با این وبلاگ لعنتی دست و پنجه نرم می کنم...! نمی دانم چطوری می توانم آن را روی جستجوگر گووگل پیدا کنم.شروع نشده خسته ام کرد...!
به فلسفه پناه می برم وقتی که تاب و توانم را در کوچکترین مسائل از دست میدهم: وبلاگ ها هیچگاه زبان وبلاگ نویسان را نمی فهمند. ما در آفرینش تفاوت های اساسی با هم داریم.ما را تنها یک خدا آفریده است در حالیکه یک وبلاگ به تنهایی چندین آفریننده ی مختلف دارد.بنابرین ما هیچگاه به تفاهم نخواهیم رسید.نبرد ما و وبلاگ هایمان ابدی خواهد بود.

Sunday, December 06, 2009

من در کجای جهان ایستاده ام؟

هفته ی پیش به شدت سرما خوردم. با یک گلودرد شروع شد و ظرف بیست و چهار ساعت کارم به خزیدن زیر پتو و سرفه های دردناک کشید! اما با ویروس ها لج کردم و هیچ دارویی را که گمان می شد می طلبند مصرف نکردم.سرانجام با سوپ های جادویی و بعضی میوه ها و سبزی ها کارشان ساخته شد.این بار هم مثل همیشه من جنگ را برده بودم و به شیوه های سنتی خودم در مبارزه بیش از پیش اعتقاد پیدا کردم.

البته با تمام نفرتی که از بیماری عذاب آور سرماخوردگی دارم لم دادن در تختخواب و ماندن چند روزه در خانه برایم لذت بخش است. بعد از چهار روز وقتی بیرون رفتم احساس خوبی داشتم. خیلی سبک بار قدم می زدم و ریه هایم از تنفس هوای بارانی و نمناک کیف می کردند. حتی یک نوع حس و حال فلسفی داشتم. گویا زمان دور و درازی را در خلوت آرمیده و دوباره به جهان واقعی بازگشته بودم.

در روزهایی که در اتاقم زندانی شده بودم نمی توانستم از تفکرات فلسفی -!!!- خودم را رها کنم.تا آنجا که کار به پرسش های جدی کشیده شد. اینکه من کی هستم و در کجای این هستی لایتناهی ایستاده ام...! در حالی که من اصلا نایستاده بودم و تمام روز روی تختم دراز کشیده بودم!

حالم که بهتر شد و ویروس ها که نرم نرمک از سلول های سرماخورده ام بیرون خزیدند سوال های فلسفی هم ناپدید شدند. در حالیکه من هنوز گیج و منگ در جستجوی پاسخ هایی به مراتب فلسفی تر و عمیق تر بودم. در هر صورت به خیر گذشت! من دوباره به زندگی عادی بازگشته ام و دارم همان سوال های معمولی و همیشگی را از خودم می پرسم که بلاخره من چکاره هستم و در این سرزمین بیگانه و بارانی و غریب می خواهم چه غلطی بکنم؟

اما فکر ساختن این وبلاگ به سرم زد و با اینکه نمی دانم دقیقا چه می خواهم بنویسم برایم مانند یک بازی تازه و دلخوشکنک به نظر می رسد.