Sunday, August 28, 2011

...


    چند روزی هست که تصمیم گرفته ام برای دومین بار و آخرین بار سیگار را کنار بگذارم. در واقع بیشتر از سه روز است که سیگار نکشیده ام. برای من همان یکی دو روز اولش سخت است. مدام وسوسه می شوم سیگار بکشم. کوچکترین حرکت و اشاره ای دوباره سیگار را در خاطرم تداعی می کند.
 سیگار ترک کردن برای کسانی که سالها آلوده ی آن بوده اند واقعا کار دشواری است. پارسال وقتی که سیگار را بعد از چندین سال ترک کردم، حتی بعد از ماهها خودم هم مانده بودم چه جوری از شرش خلاص شدم.
چند هفته نشستم پای اینترنت و هر مقاله و خبری که درباره مضرات سیگار بود ذخیره می کردم و شبها می خواندم. وقتی که بعد از روزها مطمئن شدم که دیگر سیگاری نیستم، احساس قدرت و اعتماد به نفس بیشتری داشتم.

این بار اما قضیه فرق می کند. زندگی من به کلی دگرگون شده است. همزمان که امیدوار هستم و تلاش می کنم برای بازسازی ویرانه های اطرافم کاری انجام بدهم، پوچی و ناامیدی عذاب آوری در روح و روانم موج می خورد.

 می خواستم ببینم هنوز می توانم با اعصاب خودم بازی کنم؟ هنوز می توانم روی اعتماد به نفسم ریسک کنم یا نه؟ حتی یک نوع خودآزاری هم هست.

می خواهم ببینم وقتی که معتادان به الکل و مواد مخدر را برای بی عرضگی شان سرزنش می کنم، آیا خودم می توانم از دست سیگار خلاص شوم؟
متاسفانه ما مردمی هستیم که به ضعیف بودنمان عادت کرده ایم. به زندگی کردن در یک روح شکننده معتاد شده ایم. چنین مردمانی نمی توانند سرنوشتی بهتر از این داشته باشند که می بینیم و زجرش را می کشیم.

Friday, August 19, 2011

...


   واقعا حرفی برای گفتن یا نوشتن ندارم. احساس می کنم افکارم در یک دایره ی کوچک دور می زنند و به هیج نقطه ی خاصی نمی رسند.

   بیشتر فکر می کنم و کمتر می نویسم. بیشتر نگاه می کنم و کمتر می بینم. فکر می کنم چگونه به یک نتیجه کلی می توانم برسم. یادم هست وقتی که هنوز یک نوجوان بودم، چقدر درگیر تضاد ها و افکار مغشوشم می شدم. نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم و هر کاری که می کردم با آن چیزی که مورد نظرم بود جور در نمی آمد. با یکی از دوستانم نقشه هایی کشیده بودیم برای دوران پس از سی ساله گی. فکر می کردیم سی ساله گی چه دوران باشکوه و مستقلی می تواند باشد. دوران آزادی و شکوه.... کسی نمی تواند به تو امر و نهی کند. تو در آزادی کامل هستی. می توانی هر راهی را که در رؤیایت دنبال کرده ای پیگیری کنی.

   اما سی ساله گی واقعا متفاوت بود. ما آرزوهای متفاوتی پیدا کرده بودیم. با عشق هاو شورهای تازه ای درگیر شده بودیم. دنیا دیگر برای ما آن حس و حال قدیمی را تداعی نمی کرد. همه چیز به طرز شگفت انگیزی تغییر کرده بود. فکرش را هم نمی کردیم که عاشق لحظه هایی بشویم که روزگاری از آنها متنفر بودیم. عاشق انسان هایی بشویم که فکر می کردیم زندان بان های ما هستند.

    البته یک تفاوت هایی با رفیقم داشتم. بعد از سی ساله گی، دوست من هر وقت یاد آن روز ها و روزگارها می افتاد، به هم می ریخت. می خواست به کلی از یاد ببردشان. اما من مشتاقانه از یادآوری آن روزها لذت می بردم.

   تفاوت من با دوستم در این بود که من زندگی را به شدت دوست داشتم. اما دوست من بیزار شده بود از زندگی بر این سیاره بزرگ.
   بعد از سی ساله گی، می بینم که من هنوز دارم زندگی می کنم. با تمام خوبی ها و بدی هایش ساخته ام. ویران می شوم و باز ساخته می شوم. سر بر می آورم از آوار. اما رفیق من، در ناکجاآبادی که حتی نمی دانم هست یا نیست.... وجود دارد یا نه.... غیبش زده است.

    طنز تلخ زندگی این است که ما با تمام ناامیدی هایش ، باز هم دوستش داریم.