Tuesday, January 19, 2010

یک شعر

   
     می خواهم آب شوم
     در گستره ی افق؛

    آنجا که دریا به آخر می رسد و
    آسمان آغاز می شود.

    می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
                                        یکی شوم.

    حس می کنم و می دانم؛
    دست می سایم و می ترسم؛
    باور می کنم و
                  امیدوارم که هیچ چیز
    با آن
     به عناد برنخیزد.

می خواهم آب شوم
 در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و
آسمان آغاز می شود.


(شعری از مارگوت بیکل با ترجمه ی جادویی احمد شاملو)

Friday, January 15, 2010

درخت توت و من

    
     دیشب داشتم فکر می کردم اگر به ایران برگردم؛ اولین جاهایی که خواهم رفت کجاها خواهند بود؟
     لیست بلندی توی ذهنم شکل گرفت.لیستی از مکان هایی که به شدت دلم برای آنجاها تنگ شده است.اولیش؛ درخت توت قرمزی در دهکده ی جنگلی مرقد؛ در پانزده کیلومتری بانه. درخت پیری که در سالهای آوارگی جنگ؛ تابستان ها از آن بالا می رفتم و توت های ترش را رسیده و نرسیده میکندم و همان بالای درخت تناول می کردم.آن سالها درخت توت بی صاحب بود و اگر هم صاحبی داشت اعتراض نمی کرد.درخت تا این سالهای آخر هنوز مثل قدیم پر بار بود و آخرین بار که خدمتش رسیدم با واکنش هیستریک یکی از اهالی مواجه شدم.احتمالا اگر به پیشینه ی فامیلی اشاره نمی کردم کار به جاهای باریک می کشید.حتی خواستم بگویم که از سالهای کودکی با آن درخت عزیز عهدی دیرینه بسته ام.اما ترسیدم بر آتش خشمش بیفزایم و با بیلی که در دست داشت تلافی همه ی آن سالها را سرم در آورد.


(توجه داشته باشید که « بیل » جزء لاینفک زندگی روستایی های عزیز به حساب می آید و نقش مهمی در توسعه ی اقتصادی و فرهنگی روستا های سطح کشور ایفا می کند. حتی با برگزاری انتخابات شوراها و حضور نماینده های منتخب در دورترین نقاط روستایی ؛ هنوز بیل ها نقش اساسی خود را از دست نداده اند.از آبیاری مزارع گرفته تا حل و فصل اختلافات محلی .همان طوری که اگر شما گوشی موبایلتان را همراه نداشته باشید دچار دلهره می شوید و مدام احساس می کنید چیزی شما را نگران کرده است؛همراه نبودن بیل هم برای روستائیان گرامی ضروری به نظر می رسد و بدون آن نمی توان قدم از قدم برداشت. خوشبختانه در این سالهای اخیر اکثریت روستا نشینان هم از داشتن موبایل بهره مند هستند.پس اجازه بدهید اینطور بنویسم: «بیل» و «گوشی موبایل» اجزاء لاینفک زندگی روستایی هستند.)


     این درخت عزیز توت نقش مهمی در خاطرات من بازی می کند.خلاصه ی بسیاری از خیال پردازی های نوستالوژیک من است.وارد جزئیات نمی شوم.تنها به این اشاره ی کوچک بسنده می کنم که اگر فیلم «درخت گلابی» داریوش مهرجویی را دیده باشید می توانید احساس من را درباره ی درخت عزیزم بهتر درک کنید.


     اگر تا آن موقع پول کافی داشته باشم در همان دهکده ی زیبا ی جنگلی تکه زمین کوچکی خواهم خرید و کلبه ای در آنجا -اگر بشود نزدیک همان درخت توت- می سازم.(آخر نوستالوژیه...! ...نه؟)


    یادم هست وقتی که آنجاها دچار خیالات می شدم؛ آرزو می کردم در کشوری دوردست و مدرن زندگی کنم. در شهری شلوغ که آدمهایش کاری به کار هم نداشته باشند و هر کسی سرش توی کار خودش باشد.تنهای تنها باشم و غروبهایش بارانی بلندی بپوشم و برای قدم زدن به پارک بزرگی بروم که تک و توک پیرزن یا پیرمردی با سگش در آن قدم می زند.یک تیپ صادق هدایتی ؛ آخر کافکا...! حالا درست می خواهم برگردم به نقطه ای که از آنجا آمده ام.


     جهان چقدر کوچک است که هی من را از این سوی دنیا به آنسویش پاس می دهد...! و آرزوهای من به مراتب کوچکتر و کودکانه تر.


     به هر حال من تصمیم خودم را گرفته ام.سال جدید سال کار کردن و پول در آوردن است برای برآورده کردن آرزویی که دارم.برگشتن به ایران و خرید تکه زمینی برای ساختن کلبه ام در مرقد.( می دانم به چی فکر می کنید! دارید قیافه ام را مجسم می کنید در حالیکه بیلی در دست دارم و زیر درخت توت ایستاده ام.در اندیشه ی اینکه از درخت بالا بروم یا با استفاده از همان بیل توت ها را بتکانم.احتمالا راه دوم را انتخاب می کنم.اگرچه به نوعی خیانت کردن است به خاطرات نوجوانیم.)

Wednesday, January 13, 2010

درون و برون

دو روز بود می خواستم خاطره خیلی جالب و خنده داری را بنویسم مربوط به چند سال پیش که با دوستانم در فرانسه سرگردان شده بودیم و برای رها شدن از آن شرایط سخت کارهای مسخره ای می کردیم و چونکه خیلی ناشی بودیم مثل آب خوردن گیر می افتادیم.اما فرصت نمی کردم و امشب که نشستم پشت کامپیوتر؛ می خواستم بنویسم.



اما کامنت تارا را که دیدم دستم شل شد.انگشتهایم روی صفحه کلید مثل خمیر ولو شدند و جلو چشمام سیاهی رفت.هم توی ذوقم خورده بود و هم وجدانم عذابم می داد که من به چه حقی با نوشته هایم خواننده های انگشت شمارم را ناراحت می کنم!به خودم گفتم از هیکلت خجالت بکش که داری با احساسات دیگران بازی می کنی !



ولی خیلی زود متوجه شدم که من اتفاقا همچین هیکلی هم ندارم که باعث خجالتم بشود (کجای دنیا یک وزن شصت کیلویی را به عنوان هیکل به رسمیت شناخته اند که من دومیش باشم...؟!). از طرفی من که نمی خواستم احساسات کسی را جریحه دار بکنم.آنهایی را باید متهم کرد که خبرهای نگران کننده می فرستند و روی یو-تیوب صحنه های بزن بزن پست می کنند.آنها احساسات ما را جریحه دار کرده اند و ما هم بر طبق وظیفه ی انسانی و دینی ؛ این احساسات آسیب دیده را -با اندکی دخل و تصرف و پیاز داغ و چاشنی-به خوانندگان انتقال می دهیم.به این می گویند وبلاگنویسی متعهد!



با همه ی اینها هنوز فکر می کنم که باید هر چیزی را که لازم می دانم بنویسم.این چیزها همیشه غم انگیز نیستند.من وقتی قرار است درباره ی زندگی بنویسم؛ آن را با شادی ها و غم هایش مرور می کنم.اتفاقا اگر بخواهم درباره ی شادمانی های زندگیم بنویسم به مراتب نوشته هایم طولانی تر خواهند شد.



به نظر من با حرف زدن درباره ی غم ها و دلواپسی ها؛ ما موفق می شویم آنها را نابود کنیم.غم های ما برف هایی هستند که به سادگی روی دستهایمان آب می شوند.کافیست یک گلوله برف را بین دوستانمان دست به دست کنیم؛ می بینیم که گرمای دست هایمان ظرف چند دقیقه گلوله ی برف را آب می کند.اما همین گلوله برف می تواند تمام زمستان در سایه ی دیوار حیاط باقی بماند.نه ذوب خواهد شد نه از سردی اش کم می شود.



گفته ی مادر بزرگ را به یاد می آورم که می گفت اگر خواب بدی دیدید آن را برای کسی بازگو کنید.او عقیده داشت که بازگویی یک خواب بد؛ آن خواب را یکسره باطل می کند. من فکر می کنم می توانیم همین توصیه را در مورد رنج ها و نگرانی های خود به کار بگیریم.



نترسیم از اشک هایی که ممکن است یک آن گونه هایمان را خیس کند؛ یا از درد های کوچکی که قلبمان را می فشارد.اینها بخش هایی از زندگی ما هستند که به سادگی یک گلوله ی برفی می توانیم آبشان کنیم.با یک درد دل کوتاه فراموش می شوند. و آنوقت...

ما می مانیم و انبوه خاطرات شیرینی که با هم داشته ایم.روزهای زیبایی که در پیش داریم و امیدهای بزرگی که ما را در کنار هم زنده نگه می دارند.



همین که ما داریم به این سادگی از احساسات خودمان حرف می زنیم؛ خودش یک شادمانی بزرگ است.داریم اتفاقاتی را که در درونمان می گذرد به جهان بیرونی انتقال می دهیم.

( راستی من تا پیش از آغاز این وبلاگ نمی دانستم که در زمینه ی روانکاوی و روانشناسی هم کلی نظریات مهم می توانم ارائه دهم! هر روز استعداد تازه ای را در زندگیم کشف می کنم...!)

Monday, January 04, 2010

Homesick...!

    
     این روزها؛ تقریبا هر چیزی که می بینم؛ می شنوم و می خوانم خاطره هایی را برایم تداعی میکند. یکی از هنرمندان خوشنویس سقزی نمایشگاهی از تابلوهایش را در سوئد بر پا کرده است.دیر زمانی به واسطه ی یکی از دوستانم ایشان را می شناختم. یاد دوست مهربان از دست رفته ام « منصور ابراهیم زاده » برایم زنده شد. «منصور» یک خوشنویس حرفه ای بود.به حدی راحت و زیبا می نوشت که به او حسادت می کردیم.

     منصور آنقدر مهربان و صمیمی بود که من هنوز هم نظیرش را در بهترین دوستانم پیدا نکرده ام.این آدم را هیچ وقت نمی دیدی لبخندی بر لب نداشته باشد.روزی که در پادگان آموزشی مهاباد خبر خودکشی اش را به من دادند؛ همچنان که برایش اشک می ریختم ؛ چهره ی مهربانش با آن لبخند همیشگی؛ پیش چشمم بود.

     سالهای دوستی ما سال های جهنمی زندگی بود.فکر خودکشی در جمع های دوستانه به راحتی مطرح می شد و در باره ی تجربه هایی که داشتیم با یکدیگر حرف میزدیم . اما منصور این حرف ها را به شوخی برگزار می کرد. به ما امید می داد و با پیشنهاد تازه ای بحث را به کلی عوض می کرد.

     تقریبا یک ماه پیش از جوانمرگ شدنش؛ در مرخصی کوتاهم به دیدنش رفتم.مثل همیشه در خیابان های سقز قدم می زدیم و با شور و شوق از دوران سخت آموزشی می گفتیم.ساعتی بعد حرف هایمان رنگ غم آلودی گرفت و شرایط سخت آن دنیای جهنمی را برای یکدیگر تصویر می کردیم.منصور برای اولین بار گفت که روزهای متمادی به خودکشی فکر کرده است.این بار من بودم که می خواستم به آینده ای روشن امیدوارش کنم.لبخند زیبایش محو شده بود و چهره اش غریبه می نمود.

     نمی دانم چرا؟ اما هیچوقت به دیدن خانواده اش نرفتم.تا حدی هم رفتار پدرش را در مرگش دخیل می دانستم.بعدها در پارک زیبای سقز به یادش قدم می زدم و او را می دیدم که روی نیمکتی نشسته بود و با دیدن من از دور دست تکان می داد.آرزو می کردم  دوباره می دیدمش.حتی برای یک لحظه.

    دو سال بعد از مرگش به گورستان خیابان شهناز رفتم.منصور می دانست که گاهی برای مطالعه به خلوت این قبرستان پناه می بردم. آرامگاهش را پیدا کردم.اهل فاتحه خواندن نبودم. منصور هم می دانست.سیگاری آتش زدم و به سنگ قبرش خیره شدم.باور کردن حقیقت سخت بود؛ قلب روشن منصور در آن قبر تاریک مدفون شده بود.

     منصور بیست ساله بود که رفت.

    

Saturday, January 02, 2010

سال نو مبارک

    
     تحویل سال نو برای من هیچ احساس خاصی ایجاد نمی کند.نه خوشحالم می کند نه هیجان زده می شوم.منظورم سال نو میلادی است. هنوز هم دارم با تقویم ایرانی زندگی می کنم.البته دروغ چرا...؟ اولین سال اقامتم خیلی زور زدم با شور و شوق  تحویل  سال همراهی بکنم اما نمی توانستم.یعنی فکر می کردم یک جای کار می لنگید.

     تحویل سال نو-در سرزمین ما-  نسیم خنک بهاری  بود و بوی تازه ی آب شدن برفها و خیره گی به پهنای آسمانی  که لحظه به لحظه  آبی تر و روشن تر می شد.یکی دو روز مانده به عید؛ مهمانی ها و مسافرت های نوروزی آغاز می شد و برای تمدید دوستی ها و دشمنی های قدیمی ؛ ما تقریبا تا سیزده بدر وقت داشتیم!

     البته در خانواده ی ما به یاد نمی آورم هرگز در تعطیلات نوروزی به مسافرتی رفته باشیم.در عوض خانه ی ما یکی از پر رفت و آمد ترین خانه های فامیل بود.خیلی سال ها پیش گاهی زیر لب غرولندی می کردیم که چرا همیشه نقش میزبان داشتیم و هیچگاه به مسافرت نمی رفتیم.بعدها اما عادت کردیم و فکر می کنم تعطیلات نوروزی و شلوغی های عید دیدنی برایمان بهترین دوره ی سال بود.

     اینجا شبی که سال تحویل می شود مردم معمولا در کلوب های شبانه دور هم جمع می شوند.می نوشند ؛ می رقصند ؛ از سر و کول هم بالا میروند و دست آخر در ساعت تحویل - که همیشه دوازده شب است- باجیغ و داد و هلهله سال نو را به دوست و دشمن و هر موجود زنده ای که می بینند تبریک می گویند! چند ساعتی بیشتر در همان دور و بر می چرخند و بعد همه چیز به خوبی و خوشی و با همین سادگی و مسخرگی تمام می شود...! اولین روز سال نو زمین و زمان در سکوت و تعطیلی به سر می برد اما از روز دوم زندگی به روال عادی باز می گردد.همین...!

     من اما کریسمس و حال و هوای آن را دوست دارم.کریسمس با شب تحویل سال خیلی تفاوت دارد. فکر می کنم در فرهنگ اینها کریسمس اهمیت بیشتری دارد.خانه ها چراغانی می شوند و محله ها به طرز شگفت انگیزی با نشاط و سر زنده به نظر می رسند.

     اگر شما هم مثل من با دوستانتان برای مراسم تحویل سال به پارتی یا کلوب شبانه ای نرفته اید؛ در همان حوالی ساعت تحویل سال  انتظار داشته باشید پیام های تبریک را روی گوشی موبایل پی در پی ببینید. کاری که نشان می دهد در آن لحظه ی باشکوه دوستانتان به یاد شما بوده اند. در این چند ساله من تنها در این مورد اخیر با سال نو هماهنگی کرده ام.در لیست شماره های گوشیم چرخی زدم و برای آنهایی که به یادشان بودم تبریک فرستادم.یکی شان خیلی زود جواب پیامک را داد که برایم جالب بود.مخصوصا که شب به خیر هم نوشته بود و من یادم افتاد که ما یک ساعت اختلاف زمان داشتیم و وقت مناسبی برای تبریک فرستادن نبود.« دورا» معلم پارسالم که یکی از دوستان خوب من است حوالی ساعت سه بامداد جواب داد و طبق معمول به من توصیه کرده بود به نوشتن ادامه بدهم.« اوا» دیروز بعد از ظهر پاسخ داد و نوشته بود که هوای «شفیلد» خیلی سرد است و خودش را در خانه زندانی کرده است.

     دو روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم.دیروز به منزل یکی از دوستانم رفتم و در مهمانی کوچکی که سه نفر از دوستان صمیمی حضور داشتند شرکت کردم.کلی حرف زدیم و بحث کردیم و تازه موقع خداحافظی متوجه شدم که ما حتی یک موزیک خشک وخالی هم نداشتیم.همان صحبت های همیشگی و تحلیل های تکراری درباره ی همه چیز و هیچ چیز...!




Friday, January 01, 2010

درباره ی خودم اما راجع به دیگران

    
     یکی از دوستانم ارادت خاصی به من دارد.بهتر بگویم ایمان عجیبی به من دارد.از نظر او من آدمی هستم که روحیه ای بسیار عالی دارم.خیلی باهوش هستم و مخصوصا اعتماد به نفس زیادم را تحسین می کند. در جزئی ترین مشکلات روزمره اش با من مشورت می کند. کافیست من درباره ی شخصی اظهار نظر کنم یا مثلا بگویم فلان فیلم مزخرف است؛ فلان موزیک چرت و پرت است؛ مطمئنم که در اولین فرصت آنها را از صفحه ی مانیتورش پاک می کند.
       من البته کمی دیر متوجه طرز فکرش در مورد خودم شدم.بعضی از دوستانم به من توصیه می کردند که کمی از او فاصله بگیرم تا بتواند اعتماد به نفسش را به دست بیاورد.گاهی در پانسیون می نشستیم و خاطرات راهی را که آمده بودیم تعریف می کردیم.بچه ها از من می پرسیدند که این دوست تو با این روحیه و توانایی چگونه توانسته بود غیر قانونی مسیر سوریه به انگلیس را طی کند.یکی از بچه ها می گفت احتمالا در یک بسته ی سفارشی پست شده است! من به شوخی به دوستانم می گفتم که شما لیاقت ندارید مانند فلانی الگوی زندگیتان باشم...!
   
       اما من خودم بهتر از هرکسی می دانم که سال های دور و درازی را در عذاب کمبود اعتماد به نفس سپری کرده ام.تقریبا هیچ برنامه ی خاصی را نتوانسته ام به انجام برسانم.همیشه یک جای کارم لنگ برداشته. درباره ی مسائل پیرامونم عجولانه و احساساتی داوری می کنم و تحلیل ها و برنامه هایم کمتر به نتیجه می رسند.بدتر از همه این است که با هر شکست کوچکی انرژی بسیار زیادی از دست میدهم.روحیه ام به کلی خراب می شود و به فلسفه بافی و خیال پردازی دچار می شوم. 
   
       این که حالا به این راحتی می توانم شخصیت خودم را تجزیه و تحلیل کنم به دلیل تجربه های طولانی شکست است.از طرفی زمان به سرعت سپری می شود و من احساس می کنم باید هر چه زودتر تکلیفم را با خودم یکسره کنم.یا زنگی زنگی یا رومی روم...!
    
      دوست نازنین من خوشبختانه شرایط خوبی پیدا کرده است. شغل مناسبی دارد و در آرامشی زندگی می کند که من همیشه آرزویش را کرده ام.فکر می کند که در زندگی او تأثیر مثبتی داشته ام.اما من بارها به او گفته ام که من یکی از سرگشته ترین موجوداتی هستم که تاکنون در آسمان ها و زمین خلق شده است.نه می توانم راهی پیش پای کسی بگذارم؛ نه حتی برای خودم به نتیجه ای برسم.
    
     ...اما امید هایی همیشه هست.امیدواری تنها چیزی است که هیچگاه رهایم نکرده است.در بدترین شرایط؛ در تاریک ترین زوایای روحم امیدی همیشگی کورسو می زند.
    
       چیزهایی هم هست که روحیه ام را قوی تر می کند و به من اعتماد به نفس می دهد.اینکه در مقایسه با دیگر موجودات این کره ی خاکی موقعیت من از چند صد میلیون انسان دیگر بهتر است.انسان هایی که با گرسنگی و مرگ دست و پنجه نرم می کنند و مثل من امکان این را ندارند که ساعتی پشت کامپیوتر بنشینند و درباره ی نوسانات روحی خود بنویسند.
    
      شاید اگر نسل های گذشته در هر دوره ای به وظیفه های انسانی خود عمل می کردند امروزه کسانی مانند من مجبور نمی شدند با تضادهای روحی و آوارگی های ناخواسته درگیر شوند.
    
      نامه ی «فرزاد کمانگر» را به یاد می آورم که در وصیت نامه ی شاعرانه اش می خواهد پس از مرگ؛ قلبش را با عشق به همنوعانش تقدیم بیمارانی کند که مرگ او می تواند به آنها زندگی ببخشد. او مینویسد:
    
     «قلبم در سینه ی کسی بتپد بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد حامد دانش آموز شانزده ساله شهرم را در قلبم زنده نگه دارد که نوشت: کوچک ترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمی شود. و خود را حلق آویز کرد.»
    

      این روزها هر گاه می خواهم در مورد مسائل روحی خودم به نتیجه ای برسم ناخود آگاه سر از بحث هایی در می آورم که راجع به محیط پیرامون من است.اما این گفته حقیقت دارد که فکر کردن به بدبختی و دردمندی دیگران معمولا انسان را از مشکلات خودش غافل می کند.این روزها من به این نوع غفلت ها به شدت نیاز دارم.