Monday, January 04, 2010

Homesick...!

    
     این روزها؛ تقریبا هر چیزی که می بینم؛ می شنوم و می خوانم خاطره هایی را برایم تداعی میکند. یکی از هنرمندان خوشنویس سقزی نمایشگاهی از تابلوهایش را در سوئد بر پا کرده است.دیر زمانی به واسطه ی یکی از دوستانم ایشان را می شناختم. یاد دوست مهربان از دست رفته ام « منصور ابراهیم زاده » برایم زنده شد. «منصور» یک خوشنویس حرفه ای بود.به حدی راحت و زیبا می نوشت که به او حسادت می کردیم.

     منصور آنقدر مهربان و صمیمی بود که من هنوز هم نظیرش را در بهترین دوستانم پیدا نکرده ام.این آدم را هیچ وقت نمی دیدی لبخندی بر لب نداشته باشد.روزی که در پادگان آموزشی مهاباد خبر خودکشی اش را به من دادند؛ همچنان که برایش اشک می ریختم ؛ چهره ی مهربانش با آن لبخند همیشگی؛ پیش چشمم بود.

     سالهای دوستی ما سال های جهنمی زندگی بود.فکر خودکشی در جمع های دوستانه به راحتی مطرح می شد و در باره ی تجربه هایی که داشتیم با یکدیگر حرف میزدیم . اما منصور این حرف ها را به شوخی برگزار می کرد. به ما امید می داد و با پیشنهاد تازه ای بحث را به کلی عوض می کرد.

     تقریبا یک ماه پیش از جوانمرگ شدنش؛ در مرخصی کوتاهم به دیدنش رفتم.مثل همیشه در خیابان های سقز قدم می زدیم و با شور و شوق از دوران سخت آموزشی می گفتیم.ساعتی بعد حرف هایمان رنگ غم آلودی گرفت و شرایط سخت آن دنیای جهنمی را برای یکدیگر تصویر می کردیم.منصور برای اولین بار گفت که روزهای متمادی به خودکشی فکر کرده است.این بار من بودم که می خواستم به آینده ای روشن امیدوارش کنم.لبخند زیبایش محو شده بود و چهره اش غریبه می نمود.

     نمی دانم چرا؟ اما هیچوقت به دیدن خانواده اش نرفتم.تا حدی هم رفتار پدرش را در مرگش دخیل می دانستم.بعدها در پارک زیبای سقز به یادش قدم می زدم و او را می دیدم که روی نیمکتی نشسته بود و با دیدن من از دور دست تکان می داد.آرزو می کردم  دوباره می دیدمش.حتی برای یک لحظه.

    دو سال بعد از مرگش به گورستان خیابان شهناز رفتم.منصور می دانست که گاهی برای مطالعه به خلوت این قبرستان پناه می بردم. آرامگاهش را پیدا کردم.اهل فاتحه خواندن نبودم. منصور هم می دانست.سیگاری آتش زدم و به سنگ قبرش خیره شدم.باور کردن حقیقت سخت بود؛ قلب روشن منصور در آن قبر تاریک مدفون شده بود.

     منصور بیست ساله بود که رفت.

    

No comments: