Friday, January 01, 2010

درباره ی خودم اما راجع به دیگران

    
     یکی از دوستانم ارادت خاصی به من دارد.بهتر بگویم ایمان عجیبی به من دارد.از نظر او من آدمی هستم که روحیه ای بسیار عالی دارم.خیلی باهوش هستم و مخصوصا اعتماد به نفس زیادم را تحسین می کند. در جزئی ترین مشکلات روزمره اش با من مشورت می کند. کافیست من درباره ی شخصی اظهار نظر کنم یا مثلا بگویم فلان فیلم مزخرف است؛ فلان موزیک چرت و پرت است؛ مطمئنم که در اولین فرصت آنها را از صفحه ی مانیتورش پاک می کند.
       من البته کمی دیر متوجه طرز فکرش در مورد خودم شدم.بعضی از دوستانم به من توصیه می کردند که کمی از او فاصله بگیرم تا بتواند اعتماد به نفسش را به دست بیاورد.گاهی در پانسیون می نشستیم و خاطرات راهی را که آمده بودیم تعریف می کردیم.بچه ها از من می پرسیدند که این دوست تو با این روحیه و توانایی چگونه توانسته بود غیر قانونی مسیر سوریه به انگلیس را طی کند.یکی از بچه ها می گفت احتمالا در یک بسته ی سفارشی پست شده است! من به شوخی به دوستانم می گفتم که شما لیاقت ندارید مانند فلانی الگوی زندگیتان باشم...!
   
       اما من خودم بهتر از هرکسی می دانم که سال های دور و درازی را در عذاب کمبود اعتماد به نفس سپری کرده ام.تقریبا هیچ برنامه ی خاصی را نتوانسته ام به انجام برسانم.همیشه یک جای کارم لنگ برداشته. درباره ی مسائل پیرامونم عجولانه و احساساتی داوری می کنم و تحلیل ها و برنامه هایم کمتر به نتیجه می رسند.بدتر از همه این است که با هر شکست کوچکی انرژی بسیار زیادی از دست میدهم.روحیه ام به کلی خراب می شود و به فلسفه بافی و خیال پردازی دچار می شوم. 
   
       این که حالا به این راحتی می توانم شخصیت خودم را تجزیه و تحلیل کنم به دلیل تجربه های طولانی شکست است.از طرفی زمان به سرعت سپری می شود و من احساس می کنم باید هر چه زودتر تکلیفم را با خودم یکسره کنم.یا زنگی زنگی یا رومی روم...!
    
      دوست نازنین من خوشبختانه شرایط خوبی پیدا کرده است. شغل مناسبی دارد و در آرامشی زندگی می کند که من همیشه آرزویش را کرده ام.فکر می کند که در زندگی او تأثیر مثبتی داشته ام.اما من بارها به او گفته ام که من یکی از سرگشته ترین موجوداتی هستم که تاکنون در آسمان ها و زمین خلق شده است.نه می توانم راهی پیش پای کسی بگذارم؛ نه حتی برای خودم به نتیجه ای برسم.
    
     ...اما امید هایی همیشه هست.امیدواری تنها چیزی است که هیچگاه رهایم نکرده است.در بدترین شرایط؛ در تاریک ترین زوایای روحم امیدی همیشگی کورسو می زند.
    
       چیزهایی هم هست که روحیه ام را قوی تر می کند و به من اعتماد به نفس می دهد.اینکه در مقایسه با دیگر موجودات این کره ی خاکی موقعیت من از چند صد میلیون انسان دیگر بهتر است.انسان هایی که با گرسنگی و مرگ دست و پنجه نرم می کنند و مثل من امکان این را ندارند که ساعتی پشت کامپیوتر بنشینند و درباره ی نوسانات روحی خود بنویسند.
    
      شاید اگر نسل های گذشته در هر دوره ای به وظیفه های انسانی خود عمل می کردند امروزه کسانی مانند من مجبور نمی شدند با تضادهای روحی و آوارگی های ناخواسته درگیر شوند.
    
      نامه ی «فرزاد کمانگر» را به یاد می آورم که در وصیت نامه ی شاعرانه اش می خواهد پس از مرگ؛ قلبش را با عشق به همنوعانش تقدیم بیمارانی کند که مرگ او می تواند به آنها زندگی ببخشد. او مینویسد:
    
     «قلبم در سینه ی کسی بتپد بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد حامد دانش آموز شانزده ساله شهرم را در قلبم زنده نگه دارد که نوشت: کوچک ترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمی شود. و خود را حلق آویز کرد.»
    

      این روزها هر گاه می خواهم در مورد مسائل روحی خودم به نتیجه ای برسم ناخود آگاه سر از بحث هایی در می آورم که راجع به محیط پیرامون من است.اما این گفته حقیقت دارد که فکر کردن به بدبختی و دردمندی دیگران معمولا انسان را از مشکلات خودش غافل می کند.این روزها من به این نوع غفلت ها به شدت نیاز دارم.

No comments: