Tuesday, January 19, 2010

یک شعر

   
     می خواهم آب شوم
     در گستره ی افق؛

    آنجا که دریا به آخر می رسد و
    آسمان آغاز می شود.

    می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
                                        یکی شوم.

    حس می کنم و می دانم؛
    دست می سایم و می ترسم؛
    باور می کنم و
                  امیدوارم که هیچ چیز
    با آن
     به عناد برنخیزد.

می خواهم آب شوم
 در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و
آسمان آغاز می شود.


(شعری از مارگوت بیکل با ترجمه ی جادویی احمد شاملو)

1 comment:

دياكو said...

سلام بر خالو هوشيار عزيز، امروز كه لينك وبلاگت را در وبلاگ مامه شاهد ديدم، تازه يادم افتاد كه چند وقت پيش خودت آدرس دادي و من باز فراموش كردم مثل هميشه. اما به جبران امروز تمام نوشته هايت را خواندم و كلي لذت بردم و دلم برايت تنگ شد. ياد روزي افتادم كه در كرمانشاه وبلاگ تبعيد را با هم ساختيم و قرار شد آنجا محل نوشته هايت باشد. چند نوشته هم گذاشتي و بعد بي خيال شدي. آن زمان بانه تبعيدگاه بود و شايد شرايط تبعيد مانع از وب نويسي مي شد. اما انگار شرايط عوض شده! بيشتر بنويس كه سخت دلبسته ي نوشتهايت شدم!