Saturday, December 17, 2011

رمانی که هیچگاه...- دو


   ایده ی نوشتن رمان مورد نظرم، شاید زمانی خیلی برایم جدی شد که فهمیدم در برابر بسیاری از اتفاقات زندگیم، هیچ عکس العملی نمی توانم نشان بدهم، جز اینکه درباره شان حرف بزنم. می توانم البته سکوت کنم. اما تجربه های زیادی دارم که با سکوت کردن درباره دشواری ها، آنها را قدرتمند تر و سرکش تر کرده ام. حرف زدن، یا آنطوری که نویسنده ها می گویند: روایت کردن، نوعی جنگیدن با دشواری است.
   در رمانی که دوست دارم بنویسم، تمام اتفاقاتی که روایت می شوند، در دایره ی کوچک دنیای شخصی خودم قرار دارند. همه ی شخصیت های رمان، با اضافه کردن ضمیر متصل اول شخص مفرد (میم)، به خودم پیوند زده می شوند. مثلا وقتی می خواهم خاطره بمباران شهر را در زمان جنگ مرور کنم ، می گویم «شهرم» بمباران شد، نمی نویسم : «شهرمان». چرا که دوست ندارم دیگران را در احساس خودم راجع به بمباران شهر شریک کنم. هدفم این است که تنها درباره ی سهمی از شهر صحبت کنم که متعلق به من است و حق دارم آنگونه که دوست دارم درباره اش ابراز نظر کنم.
   رمان، پر است از نام هایی که با یک ضمیر متصل، به دنیای کاملا" شخصی من گره خورده اند. بخشی از جهان درونی من هستند و حتی در مواردی جز من به  دیگری تعلق ندارند. با یک جمله کوتاه شخصیت ها را به نام خودم ثبت می کنم و طوری روایتشان می کنم انگار درباره ی بخشی از وجود خودم می نویسم.
   در فصلی با عنوانِ « مادربزرگم مرد»، در داستان زندگی و مرگ مادربزرگم، تنها او حضور دارد و من. سعی می کنم او را تنها در فردیت خودش، جدا از شوهر و بچه هایش بازخوانی کنم. می خواهم او را در لحظه های خالص تنهایی اش به تصویر بکشم. در لحظه هایی که واقعا" تنهاست و نقش خواهر، همسر و یا مادر را ایفا نمی کند. می خواهم ببینم در آن لحظه های بکر تنهایی، چگونه به دنیای سخت پیرامونش نگاه می کرده !؟ 
   مادربزرگم، برادری داشت که در جوانی از دست داده بود و در غربت، بیرون از ایران به خاک سپرده شد. او را «کاک آغا» صدا می کرد.( در فارسی، خان داداش) و تا هفته های آخر زندگی اش، تا زمانیکه که هنوز نایی برای حرف زدن داشت، از او صحبت می کرد. کاک آغا در ذهن مادربزرگم ابر مردی بود که سرشار از مهربانی و عشق و دانش و شعور بود. در توصیف های مادربزرگ، کاک آغا جوانی خوش تیپ و رعنا بود که خط خوشی داشت و چیزهایی را که در «مکتوب» خوانده بود برایش تعریف می کرد.
    در این فصل می خواهم که او کاک آغایش را لحظه ای فراموش کند و تنها درباره ی خودش حرف بزند. اما برای مادربزرگم فراموش کردن کاک آغا غیر ممکن است. نمی تواند بدون او در رمان من نقشی ایفا کند. خان داداش، تکه ای جدا ناشدنی از وجود مادربزرگ است. همانگونه که او خود، بخش انکار ناپذیری از شخصیت من شده است. نمی توانم فراموشش کنم. هر ازگاهی چند خوابش را می بینم و گاهی با آن ظاهر زیبای روستایی اش، در شلوغی ایستگاه متروی لندن، یادش در من زنده می شود و تا رسیدن به محل کارم همراهیم می کند.
   رمان من با جمله های خبری کوتاه ادامه پیدا می کند : عمویم به تیمارستان فرستاده شد. خواهرم به دانشگاه رفت. پدرم سکته کرد. برادرم معتاد شد. دوستم خودش را کشت. مادرم گریه کرد. خواهرزاده ام به دنیا آمد. ... و الی آخر.
  
   با نوشتن این فصل ها می خواهم بگویم که می دانم دقیقا" از چه راهی آمده ام. به اتفاقاتی که برایم پیش آمده آگاه هستم. تلخی های زندگی را ناخواسته نوشیده ام و شادکامی هایش را هم فراموش نکرده ام. می خواهم بگویم که از فریب دادن خودم و دیگران نفرت دارم. اگر زمانی می خواستم نقشی ابلهانه و فریبکارانه در زندگی شخصی و اجتماعی بازی کنم، از سر نا آگاهی بوده. امروز به حقیقت زندگی آگاه شده ام. تاریخ غم ها و شادی هایم را مرور کرده ام و دیگر نه فریب خواهم خورد نه فریبکاری خواهم کرد.

   در ادامه این پستها یادم باشد درباره واژه های کلیدی رمانم بنویسم. واژه هایی مانند سیاست، ادبیات، عشق، تنهایی و مهاجرت.

Tuesday, December 13, 2011

رمانی که هیچگاه نخواهم نوشت- یک

   سالهاست که در کنار تمام آرزو های بزرگ و کوچکی که داشته ام، آرزوی نوشتن یک رمان را همچنان در مخیله ام می پرورانم. رمانی که حالا دیگر مطمئنم هرگز نخواهم نوشت. نوشتن این رمان، حالا دیگر می توانم با قاطعیت بگویم که به شکل یک «آرزو» باقی خواهد ماند.

   در این نوشته هایی که نمی دانم چند فصل طول خواهد کشید، سعی می کنم از چرایی تحقق نیافتن این آرزو صحبت کنم. می خواهم، در ضمن ، توانایی م را در تحلیل رفتارهای خودم محک بزنم. حس می کنم اگر همچنان در موردش سکوت کنم، تدریجا این آرزوی محال تبدیل به یک بیماری درونی می شود و در نهایت روی تصمیم گیری هایم در جهان واقعی تأثیر خواهد گذاشت.

   می خواهم حتی به نوعی با این روزهای سختی که داریم مبارزه کنم. روزهایی که خواب ها و رؤیاها و خیالپردازی های ابلهانه، خیلی به سادگی در زندگی واقعی روزمره ی ما رسوخ می کنند و تا به خود بیاییم، می بینیم در جهانی معلق میان رؤیا و واقعیت سرگردان شده ایم. می خواهم با اندوهی که محاصره ام کرده است بجنگم.

  با نوشتن درباره این آرزوی شخصی، اعتراف کرده باشم هنوز چیزهایی را در درونم پنهان نگه داشته ام که در کشاکش این روزهای طوفان زده، جایی در دهلیزهای پیچاپیچ روحم، حفظ کرده ام. حتی خودم گاهی شگفت زده می شوم وقتی درمی یابم، از گزند این همه ویرانی مصون مانده اند. این را شاید بتوان به یک خودخواهی عمیق تعبیر کرد، یا چیزی از این دست.

   اگر اتفاق روانی خاصی پیش نیاید، به تدریج در اینجا خواهم نوشت که چه نوع رمانی دوست دارم بنویسم، چه شخصیت ها و اتفاقاتی قرار است در این رمان خوانده شوند و الی آخر... !

Monday, December 12, 2011

...؟؟؟

   مدتهاست که چیزی در این وبلاگ ننوشته ام. در واقع این طولانی ترین زمان نانوشتن در شه و گار است. اما هر روز تقریبا به اینجا سرکی می کشم و می بینم هنوز کسانی هستند که روزانه سری می کشند و می گذرند. می بینم که هنوز دوستانم می آیند و انتظار دارند چیز تازه ای نوشته باشم اما دست خالی اینجا را ترک می کنند ( نه که قبلا خیلی با دستهای پر رفته باشند ! ) اما به هرحال صدای آرام و یکنواخت نفس های یکدیگر را می شنیدیم و خیال مان راحت می شد که هنوز داریم نفس می کشیم.

   نوشتن درست مثل صدای نفس کشیدن در حین خواب در یک اتاق تاریک است، وقتی که سکوت ترسناکی هست و هیچ صدای دیگر انسانی به گوش نمی رسد.

   این روزها دارم به این موضوع فکر می کنم که با چه بهانه ای دوباره بیایم در این اتاق تاریک آرامش بخش، نه ترسناک، دراز بکشم. لحظاتی به خواب بروم و دوباره صدای این نفس های منظم را بشنوم و شنیده شوم.