Wednesday, March 17, 2010

آه ای یقین گمشده...!



     سرانجام تصمیم گرفتم خودم را از دست سیگار کشیدن خلاص کنم.


     روزهای متوالی نقشه می کشیدم پروسه ی ترک سیگار را از کجا و چگونه آغاز کنم.تصمیم بسیار مشکلی بود.نمی خواستم کاری بکنم که به شکست منتهی شود. فکر می کنم در شرایطی نیستم که حوصله ی رفع و رجوع یک شکست تازه را داشته باشم.از طرفی مشکل سیگار کشیدن من به حدی بزرگ و بغرنج شده بود که من را در مرز بودن یا نبودن (با سیگار) سرگردان کرده بود.


     این روزها که سیگار نمی کشم احساس می کنم از میان توده ی انبوهی از دود و مه بیرون آمده ام و در روشنایی شفاف یک روز آفتابی قدم گذاشته ام.حتی خیال می کنم شبیه تکه ای از نقاشی های سهراب سپهری شده ام... 
     
     شعرهایی را که در نوجوانی می سرودم به یاد می آورم و حسرت آن روزهایی را می خورم که با کودکی زلال و شاعرانه ام خداحافظی کردم و با کشیدن اولین سیگارهایم به انبوه بزرگان سر در گم پیوستم.


    بیشتر درباره ی ترک سیگار خواهم نوشت.درباره ی اینکه چه احساس غریبی دارم و چه اندوه شاعرانه و سبکباری دوره ام کرده است.همه چیز البته درباره ی سیگار کشیدن یا نکشیدن نیست؛ درباره ی یک تغییر بزرگ است.اینکه از این پس من احساس می کنم قوی تر شده ام.مسئله دست و پنجه نرم کردن با دیوی است که خودم آفریده بودم و در جانم پرورده بودمش.


   غم های نوروزی هم در این روزهای آخر سال به این تغییر تازه رنگ و رویی دیگر داده اند. در این باره بیشتر خواهم نوشت.


     

Wednesday, March 10, 2010

همسایه(ها)...!



     همسایه ام گربه ی بسیار زیبایی دارد که مدام در راهرو ساختمان و توی حیاط پشتی می چرخد و بازی می کند.من که دست بر قضا با گربه ها میانه ی خوبی ندارم یک جورهایی به این یکی علاقه پیدا کرده ام.

از همان روزهایی که تازه به این ساختمان آمده بودم می دیدمش  از پشت نرده های چوبی راه پله رفت و آمد من را زیر نظر داشت.تا در را باز می کردم پیدایش می شد و من هم البته جهت حفظ آداب معاشرت انگلیسی دستی برایش تکان می دادم و سلامی می کردم.مراقب بودم زیاد بهش رو ندهم ؛ چرا که به هیچوجه نمی خواستم پایش را به اتاقم باز کنم.

فکر می کنم با مستاجر قبلی رابطه اش بهتر بوده و می خواست به نوعی با من هم طرح دوستی بریزد.اما بیچاره خیلی زود فهمید که این مستاجر تازه چندان هم اهل این نیست که با گربه جماعت طرح دوستی بریزد.با این حال گاهی از نگاه کردن به جست و خیزهایش در حیاط پشتی لذت می برم.

دو سه روزی هست که از خانه دور بوده ام.به خانه که می رسم هوای گرم و خفه ی اتاق اذیتم می کند.هوا سرد است اما باید پنجره را باز بگذلرم.پرده ها را کنار می زنم.حیاط  پشتی ساکت است و تنها دو ملافه ی بزرگ سفید را می بینم که روی طناب بلندی آویزان شده اند و با شلختگی تمام در باد تکان می خورند.

با خودم فکر می کنم چه خوب که گربه توی حیاط نیست. در این هوای سرد ممکن است سرما بخورد.ناخودآگاه از اتاق بیرون می روم و سرکی توی راهرو می کشم.آنجا هم نیست.

بعد به یاد می آورم ؛ در راه که می آمدم گاهی به این گربه ی ملوس فکر کرده بودم.نه اینکه هیچ چیز دیگری برای فکر کردن نبوده ...نه ..در واقع این موجود دوست داشتنی به نوعی ذهن پریشان من را اشغال کرده بود.