Wednesday, March 17, 2010

آه ای یقین گمشده...!



     سرانجام تصمیم گرفتم خودم را از دست سیگار کشیدن خلاص کنم.


     روزهای متوالی نقشه می کشیدم پروسه ی ترک سیگار را از کجا و چگونه آغاز کنم.تصمیم بسیار مشکلی بود.نمی خواستم کاری بکنم که به شکست منتهی شود. فکر می کنم در شرایطی نیستم که حوصله ی رفع و رجوع یک شکست تازه را داشته باشم.از طرفی مشکل سیگار کشیدن من به حدی بزرگ و بغرنج شده بود که من را در مرز بودن یا نبودن (با سیگار) سرگردان کرده بود.


     این روزها که سیگار نمی کشم احساس می کنم از میان توده ی انبوهی از دود و مه بیرون آمده ام و در روشنایی شفاف یک روز آفتابی قدم گذاشته ام.حتی خیال می کنم شبیه تکه ای از نقاشی های سهراب سپهری شده ام... 
     
     شعرهایی را که در نوجوانی می سرودم به یاد می آورم و حسرت آن روزهایی را می خورم که با کودکی زلال و شاعرانه ام خداحافظی کردم و با کشیدن اولین سیگارهایم به انبوه بزرگان سر در گم پیوستم.


    بیشتر درباره ی ترک سیگار خواهم نوشت.درباره ی اینکه چه احساس غریبی دارم و چه اندوه شاعرانه و سبکباری دوره ام کرده است.همه چیز البته درباره ی سیگار کشیدن یا نکشیدن نیست؛ درباره ی یک تغییر بزرگ است.اینکه از این پس من احساس می کنم قوی تر شده ام.مسئله دست و پنجه نرم کردن با دیوی است که خودم آفریده بودم و در جانم پرورده بودمش.


   غم های نوروزی هم در این روزهای آخر سال به این تغییر تازه رنگ و رویی دیگر داده اند. در این باره بیشتر خواهم نوشت.


     

1 comment:

محسن said...

با سلام
من هنوز هم باور نمی کنم که سیگار رو ترک کردی. بنظر من باید دنیا به آخر برسه چون تو و پدر من سیگار رو ترک کردین اون هم تو سال 88؟؟؟؟؟؟
در کل اگه واقعییت داشته باشه خیلی خوشحال میشم. به امید بیداری و دیدن اون زمان که سیگار بای بای