Tuesday, May 25, 2010


      این روزها هوای لندن به طرز شگفت انگیزی تازه شده است.همه ی هفته گرم بود و آفتابی .عصرها هم همان نسیم خنک همیشگی می وزید و من آرزو می کردم ای کاش تمام خیابان ها و پارک ها ناگهان خلوت می شد و من می توانستم تا آخرین نفس هایم قدم می زدم و به همه ی امید ها و آرزوهای خوب و رؤیاهای ناممکن فکر می کردم.

     اما احساس اندوه می کنم و می بینم که روزها از پی هم می گذرند و من در ناتوانی خودم هر روز پیر تر از روز پیش می شوم.امیدی به دیدار دوباره ی عزیزان از دست رفته ام ندارم و برای آنها که دوستشان دارم کاری از من ساخته نیست.
   
  شادی های اندکی دارم که ممکن است هیچ اصالتی نداشته باشند.امیدهای روشنی دارم که شاید نتوانند بر احساس عمیق ناتوانیم چیره شوند....و می بینم که در این روزهای آفتابی لندن به خواب های کوتاه شبانه و رؤیاهای ممتد روزهایم دل خوش کرده ام.

    چیز هایی هست که نمی توانم فراموش کنم و زخم هایی که دیگران را آزار می دهد و از دست من کاری ساخته نیست که خود گرفتار درد های کوچکم هستم.... و شگفتا که هنوز سرشار از انرژی هستم و نمی دانم به روشنایی کدام عشقی دل بسته ام.

Tuesday, May 11, 2010

پرواز را به خاطر بسپار ...!



      به خواندن نامه های فرزاد کمانگر عادت کرده بودم.فرزاد دوست نادیده و رفیق مهربان شبهای تنهایی ام بود.


      از خواب که بیدار شدم و خبرها را دیدم شوکه نشدم اما موج گرمی از خون در رگهایم دوید و احساس کردم ناگهان تب کرده ام.ترسیدم به کتاب نامه هایش که لای کتابها یم بود نگاه کنم.... می توانستم با محل کارم تماس بگیرم و مرخصی بگیرم.اما این کار را نکردم.فرزاد کمانگر؛ رفیق نادیده و معلم مهربانم به من آموخته بود که هیچگاه  احساس ناتوانی به خودم راه ندهم.


     بیرون که رفتم نمی خواستم وانمود کنم که سوگوار فرزاد کمانگر و اعدام شدگان دیگر هستم.احساس می کردم روزهای تازه ای آغاز شده اند و باید برای سر آغاز دیگری آماده شوم.


  به زندگی و مرگ این انسان های بزرگ رشک می برم.