به خواندن نامه های فرزاد کمانگر عادت کرده بودم.فرزاد دوست نادیده و رفیق مهربان شبهای تنهایی ام بود.
از خواب که بیدار شدم و خبرها را دیدم شوکه نشدم اما موج گرمی از خون در رگهایم دوید و احساس کردم ناگهان تب کرده ام.ترسیدم به کتاب نامه هایش که لای کتابها یم بود نگاه کنم.... می توانستم با محل کارم تماس بگیرم و مرخصی بگیرم.اما این کار را نکردم.فرزاد کمانگر؛ رفیق نادیده و معلم مهربانم به من آموخته بود که هیچگاه احساس ناتوانی به خودم راه ندهم.
بیرون که رفتم نمی خواستم وانمود کنم که سوگوار فرزاد کمانگر و اعدام شدگان دیگر هستم.احساس می کردم روزهای تازه ای آغاز شده اند و باید برای سر آغاز دیگری آماده شوم.
به زندگی و مرگ این انسان های بزرگ رشک می برم.
No comments:
Post a Comment