Tuesday, May 25, 2010


      این روزها هوای لندن به طرز شگفت انگیزی تازه شده است.همه ی هفته گرم بود و آفتابی .عصرها هم همان نسیم خنک همیشگی می وزید و من آرزو می کردم ای کاش تمام خیابان ها و پارک ها ناگهان خلوت می شد و من می توانستم تا آخرین نفس هایم قدم می زدم و به همه ی امید ها و آرزوهای خوب و رؤیاهای ناممکن فکر می کردم.

     اما احساس اندوه می کنم و می بینم که روزها از پی هم می گذرند و من در ناتوانی خودم هر روز پیر تر از روز پیش می شوم.امیدی به دیدار دوباره ی عزیزان از دست رفته ام ندارم و برای آنها که دوستشان دارم کاری از من ساخته نیست.
   
  شادی های اندکی دارم که ممکن است هیچ اصالتی نداشته باشند.امیدهای روشنی دارم که شاید نتوانند بر احساس عمیق ناتوانیم چیره شوند....و می بینم که در این روزهای آفتابی لندن به خواب های کوتاه شبانه و رؤیاهای ممتد روزهایم دل خوش کرده ام.

    چیز هایی هست که نمی توانم فراموش کنم و زخم هایی که دیگران را آزار می دهد و از دست من کاری ساخته نیست که خود گرفتار درد های کوچکم هستم.... و شگفتا که هنوز سرشار از انرژی هستم و نمی دانم به روشنایی کدام عشقی دل بسته ام.

No comments: