Thursday, November 25, 2010

The Dream Life Of Angels


   

   It's about three in the morning.I am awake,watching a film for the third time in the recent months.The film centres on the friendship between two girls who start staying together in a house and sharing different ideas.I feel so familiar to the story as if I have been living in the similar atmosphere for a long time,which I haven't actually.

     The Dream Life Of Angels ( Created in France-1998) is a thought-provoking movie,telling the story of the innocence.Although I know it's going to end up with death and loss, I don't want to miss even the seconds.

     I thought I needed to talk to someone in the middle of the film and just came up with the idea of writing a brief review here on my blog. That's all...!


Wednesday, November 24, 2010

سلاوی ژیژک


     سلاوی ژیژک، شخصیت محبوب من در این روزهای ساکت و سرد است.فیلسوف شصت ساله ای که مانند ستاره های سینما روی صفحه ی تلویزیون ها ظاهر می شود.در کنفرانس ها سخنرانی می کند و هر جا که می رود دوربین خبرنگار ها را به دنبال خود می کشاند.شوخ طبع و با مزه است.در واقع رمز محبوبیتش در اروپا - جدا از نوشتن دهها کتاب و مقاله- همین شوخ طبعی اوست.اروپایی ها  جدیت بیش از حد را خوش ندارند.در خلوت و تنهایی خود،آدم های عبوس و متفکری هستند، اما در میان جمع بیشتر دوست دارند مثل احمق ها بخندند و خودشان را به دست یک خریت مصنوعی بسپارند.(این طرز حرف زدن را از استادم ژیژک یاد گرفته ام...!!)

     در سایت ایران امروز به مطلبی درباره ی ژیژک برخوردم با ترجمه ی شیوا فرهمند راد.از این فیلسوف بامزه جوکی نقل شده است که آن را قبلا نشنیده بودم و چون برایم جالب بود همین جا می نویسم که ماندگار باشد و نام «سلاوی ژیژک» را در خاطرمان ثبت کند، هر جا چیزی از او دیدیم حتما بخوانیم و ضمن اینکه لذت می بریم، چیزی هم بر دانسته هایمان اضافه شود.

     - من یک خبر خوش برایتان دارم و یک خبر بد.
     - پس خبر بد را اول بگویید.
     - شما سرطان دارید و دو ماه بیشتر زنده نمی‌مانید.
     - عجب! پس خبر خوش شما چه می‌تواند باشد؟
     - شما آلزایمر هم دارید و تا رسیدن به خانه یادتان می‌رود که سرطان دارید.

    

      

Monday, November 15, 2010

old battles


    
     It's hard to write these days because I am so busy with my thoughts and my works,quite lots of things to do apart of those I've put them off until another chance.Looking for a new job,concentrating on my course in English and trying to be up to dated with all the news and so on ...!

      Occasionally I dream in English and I think this is the time either I need to confirm English as my third language and keep learning  , or to  leave it right here on this stage, flattering myself that I have done my best and actually I don't need to spend more time on.

      To be honest,I am still struggling my old battles,asking my old mouldy questions that why I am here...? where am I..? what can I do...? what would I do...? And looking for the way to achieve what I promised myself years ago.

      Despite of all the questions which are left out, now I've stopped calling myself a sacrifice.I have been absolutely convinced that I was only a tiny part of a smallest group of my generation.I just born in a critical period of time accidentally and no one knows I could have a better life if I was in a different history or place.

      As long as I am here on the earth, walking, breathing and dreaming like millions of others,that's the main thing.


Thursday, November 11, 2010

...


     فکر می کنم نوشتن در این وبلاگ درباره ی دیگران چندان کار درستی نباشد.مخصوصا در مورد کسانی که اطلاعی از آنچه درباره شان نوشته می شود ندارند و من با خیال راحت برداشت های شخصی خودم را در موردشان می نویسم.منظورم این است که زیاد با مبانی اخلاقی همخوانی ندارد.

     نوشتن در باره ی «کریستوفر» هم کمی ناراحت کننده است.کاش همان دو پست قبلی را هم نمی نوشتم.

     کریستوفر،این روزها کمتر به کلاس می آید.کسی درباره اش چیزی نمی گوید.هفته ی پیش کلاس را نیمه کاره رها کرد و تا دو روز قبل غایب بود.سه شنبه ،با همان کوله پشتی همیشگی پیدایش شد.در حالی که هوا به شدت سرد بود،او تنها یک تی شرت نازک تنش بود.
     وقتی رسید با چند تا از ماها خوش و بش کوتاهی کرد و برای من هم که دورتر نشسته بودم دستی تکان داد.به شدت لاغر شده بود و من فکر می کردم چطور یک انسان می تواند ظرف یک هفته آنقدر وزن کم کند !
      طبق روال همیشگی یکی دو بار درس را رها کرد و از کلاس بیرون رفت.هر بار هم کوله پشتی اش را با خودش می برد.خیلی آرام و افسرده شده بود و چند باری هم که صحبت کرد، کلماتش نامفهوم بود و انگار نیروی کافی برای حرف زدن نداشت.
   وقتی که او در کلاس حضور دارد، کلاس در سکوت فرو می رود.تنها معلم است که حرف می زند و بقیه به ندرت چیزی می گویند یا سوالی می پرسند. در غیاب کریستوفر اما، کلاس سرزنده تر است.شوخی  ها و مسخره بازی های بیشتری هست و بحث های جنجالی زیادی در می گیرد.شاگردها به نظر می رسد از کلاس لذت بیشتری می برند.
     اما کریستوفر از تمام این چیزها محروم شده است.به شدت افسرده است و فکر می کنم هنوز تا اندازه ای می تواند بفهمد که بیماری اش او را به طرز غم انگیزی از زندگی طبیعی دور کرده است.
     بدون آنکه خواسته باشم،بیشتر از همیشه به او فکر می کنم.

Wednesday, November 03, 2010


     گاهی آنچنان شیفته و مشتاق شنیدن و یاد گرفتن چیزهای تازه هستم که نمی توانم به شیوه ی زندگی کردنم نظم و نظامی بدهم.
     حوالی نیمه های شب، از سر کار که برمی گشتم ، در راه به برنامه ی هفتگی Hard Talk فکر می کردم که هر هفته از بی بی سی پخش می شود.یک گفتگوی ویژه ی بسیار جالب با شخصیت های معروف جهان.داشتم فکر می کردم که مدتها بود آن را پیگیری نمی کردم.

     به خانه که رسیدم بلافاصله رفتم سراغ اینترنت و در آرشیو بی بی سی چند قسمت از برنامه های قدیمی را نگاه کردم.گفتگویی با سلاوی ژیژک، که یادم افتاد چند ماه پیش در یوتیوب نگاه کرده بودم، اما هنوز جذابیت داشت.بعد ، مصاحبه ای با جورج گالوی، که تصویر واقعی تری از این شخصیت سیاسی منفور در ذهنم ساخت.طنزی که جورج گالووی به نقل از پدربزرگش گفت خیلی برایم جالب بود :خورشید امپراطوری بریتانیای کبیر هیچگاه غروب نمی کند چرا که خدا به انگلیسی ها در تاریکی اعتماد ندارد!! (نقل به مضمون)

     با اینکه خسته بودم نمی توانستم از وسوسه ی تماشای برنامه ی دیگری رها شوم.گفتگو با هوگو چاوز را انتخاب کردم که به دلیل زیرنویس انگلیسی واقعا خسته کننده بود.دست آخر ، مصاحبه با توری اموس، خواننده ی قدیمی آمریکایی الاصل.

     کمی پیش از روشن شدن هوا خوابم برد. بیدار که شدم دوباره رفتم سراغ آرشیو و دوتا برنامه ی دیگر این سری گفتگوهای ویژه ی بی بی سی را نگاه کردم.گفتگو با خیرت ویلدرز،نماینده ی دست راستی پارلمان هلند که فیلمی بر علیه اسلام تهیه کرد و یکی از سر سخت ترین مخالفان خارجی ها در هلند است. در بخشی از این گفتگو ، ویلدرز با اشاره به مهاجران مسلمان، می گوید بعضی ها لیاقت این دموکراسی را ندارند ! دیدم من هم بارها همین جمله را به کار برده ام.از خودم پرسیدم آیا من هم مانند ویلدرز یک نژادپرست تندرو نیستم!؟ با این تفاوت که من دارم درست بر ضد خودم حرف می زنم. فکر نمی کنم کسی بتواند این گفتگو را ببیند و بعد بتواند به راحتی از مواضع این نژادپرست دوآتشه دفاع بکند.

   همچنانکه دومین چایم را می نوشیدم، پای گفتگوی دیگری نشستم با نویسنده ی جوان فمنیستی به نام کت بنیارد.

    برای رفتن به کلاس دیر شده بود.نرفتم.نشستم به سرزنش کردن خودم که هیچ آدم عاقلی نمی نشیند در فاصله ی چند ساعت پنج شش مصاحبه را گوش بدهد، بی آنکه واقعا ضرورتی داشته باشد.

     بیشتر که فکر کردم، دیدم من آدمی هستم که گاهی از فکر کردن به همه چیز و همه کس ، واقعا خسته می شوم.دلم می خواهد گاهی کسان دیگری به جای من فکر کنند و حرف بزنند.احتمالا همه اش درباره ی اشتیاق به یادگیری و شنیدن نیست.شاید نوعی گریز زدن باشد. فرار به پستوهای ناپیدایی از روح و روانم، که برخی واقعیت های تلخ را برای ساعت هایی نامرئی می کنند.

    با اینهمه این نوع خود آزاری ها، به من یادآوری می کنند که وقتی که میلیون ها انسان در تمام دنیا رنج می کشند، دست کم صدها نفر لازم است برای آنها تلاش کنند و عذاب بکشند..... و من درمی یابم که هیچ کاری برای هیچ کسی نکرده ام. واقعا شرم آور است...!