Thursday, November 11, 2010

...


     فکر می کنم نوشتن در این وبلاگ درباره ی دیگران چندان کار درستی نباشد.مخصوصا در مورد کسانی که اطلاعی از آنچه درباره شان نوشته می شود ندارند و من با خیال راحت برداشت های شخصی خودم را در موردشان می نویسم.منظورم این است که زیاد با مبانی اخلاقی همخوانی ندارد.

     نوشتن در باره ی «کریستوفر» هم کمی ناراحت کننده است.کاش همان دو پست قبلی را هم نمی نوشتم.

     کریستوفر،این روزها کمتر به کلاس می آید.کسی درباره اش چیزی نمی گوید.هفته ی پیش کلاس را نیمه کاره رها کرد و تا دو روز قبل غایب بود.سه شنبه ،با همان کوله پشتی همیشگی پیدایش شد.در حالی که هوا به شدت سرد بود،او تنها یک تی شرت نازک تنش بود.
     وقتی رسید با چند تا از ماها خوش و بش کوتاهی کرد و برای من هم که دورتر نشسته بودم دستی تکان داد.به شدت لاغر شده بود و من فکر می کردم چطور یک انسان می تواند ظرف یک هفته آنقدر وزن کم کند !
      طبق روال همیشگی یکی دو بار درس را رها کرد و از کلاس بیرون رفت.هر بار هم کوله پشتی اش را با خودش می برد.خیلی آرام و افسرده شده بود و چند باری هم که صحبت کرد، کلماتش نامفهوم بود و انگار نیروی کافی برای حرف زدن نداشت.
   وقتی که او در کلاس حضور دارد، کلاس در سکوت فرو می رود.تنها معلم است که حرف می زند و بقیه به ندرت چیزی می گویند یا سوالی می پرسند. در غیاب کریستوفر اما، کلاس سرزنده تر است.شوخی  ها و مسخره بازی های بیشتری هست و بحث های جنجالی زیادی در می گیرد.شاگردها به نظر می رسد از کلاس لذت بیشتری می برند.
     اما کریستوفر از تمام این چیزها محروم شده است.به شدت افسرده است و فکر می کنم هنوز تا اندازه ای می تواند بفهمد که بیماری اش او را به طرز غم انگیزی از زندگی طبیعی دور کرده است.
     بدون آنکه خواسته باشم،بیشتر از همیشه به او فکر می کنم.

No comments: