Wednesday, November 03, 2010


     گاهی آنچنان شیفته و مشتاق شنیدن و یاد گرفتن چیزهای تازه هستم که نمی توانم به شیوه ی زندگی کردنم نظم و نظامی بدهم.
     حوالی نیمه های شب، از سر کار که برمی گشتم ، در راه به برنامه ی هفتگی Hard Talk فکر می کردم که هر هفته از بی بی سی پخش می شود.یک گفتگوی ویژه ی بسیار جالب با شخصیت های معروف جهان.داشتم فکر می کردم که مدتها بود آن را پیگیری نمی کردم.

     به خانه که رسیدم بلافاصله رفتم سراغ اینترنت و در آرشیو بی بی سی چند قسمت از برنامه های قدیمی را نگاه کردم.گفتگویی با سلاوی ژیژک، که یادم افتاد چند ماه پیش در یوتیوب نگاه کرده بودم، اما هنوز جذابیت داشت.بعد ، مصاحبه ای با جورج گالوی، که تصویر واقعی تری از این شخصیت سیاسی منفور در ذهنم ساخت.طنزی که جورج گالووی به نقل از پدربزرگش گفت خیلی برایم جالب بود :خورشید امپراطوری بریتانیای کبیر هیچگاه غروب نمی کند چرا که خدا به انگلیسی ها در تاریکی اعتماد ندارد!! (نقل به مضمون)

     با اینکه خسته بودم نمی توانستم از وسوسه ی تماشای برنامه ی دیگری رها شوم.گفتگو با هوگو چاوز را انتخاب کردم که به دلیل زیرنویس انگلیسی واقعا خسته کننده بود.دست آخر ، مصاحبه با توری اموس، خواننده ی قدیمی آمریکایی الاصل.

     کمی پیش از روشن شدن هوا خوابم برد. بیدار که شدم دوباره رفتم سراغ آرشیو و دوتا برنامه ی دیگر این سری گفتگوهای ویژه ی بی بی سی را نگاه کردم.گفتگو با خیرت ویلدرز،نماینده ی دست راستی پارلمان هلند که فیلمی بر علیه اسلام تهیه کرد و یکی از سر سخت ترین مخالفان خارجی ها در هلند است. در بخشی از این گفتگو ، ویلدرز با اشاره به مهاجران مسلمان، می گوید بعضی ها لیاقت این دموکراسی را ندارند ! دیدم من هم بارها همین جمله را به کار برده ام.از خودم پرسیدم آیا من هم مانند ویلدرز یک نژادپرست تندرو نیستم!؟ با این تفاوت که من دارم درست بر ضد خودم حرف می زنم. فکر نمی کنم کسی بتواند این گفتگو را ببیند و بعد بتواند به راحتی از مواضع این نژادپرست دوآتشه دفاع بکند.

   همچنانکه دومین چایم را می نوشیدم، پای گفتگوی دیگری نشستم با نویسنده ی جوان فمنیستی به نام کت بنیارد.

    برای رفتن به کلاس دیر شده بود.نرفتم.نشستم به سرزنش کردن خودم که هیچ آدم عاقلی نمی نشیند در فاصله ی چند ساعت پنج شش مصاحبه را گوش بدهد، بی آنکه واقعا ضرورتی داشته باشد.

     بیشتر که فکر کردم، دیدم من آدمی هستم که گاهی از فکر کردن به همه چیز و همه کس ، واقعا خسته می شوم.دلم می خواهد گاهی کسان دیگری به جای من فکر کنند و حرف بزنند.احتمالا همه اش درباره ی اشتیاق به یادگیری و شنیدن نیست.شاید نوعی گریز زدن باشد. فرار به پستوهای ناپیدایی از روح و روانم، که برخی واقعیت های تلخ را برای ساعت هایی نامرئی می کنند.

    با اینهمه این نوع خود آزاری ها، به من یادآوری می کنند که وقتی که میلیون ها انسان در تمام دنیا رنج می کشند، دست کم صدها نفر لازم است برای آنها تلاش کنند و عذاب بکشند..... و من درمی یابم که هیچ کاری برای هیچ کسی نکرده ام. واقعا شرم آور است...!


    

1 comment:

Anonymous said...

سلام
hard talk برنامه جالبی است. راستش دلم برای کریستوفر تنگ شده حالا که تصمیم نداری از سایر همکلاسی هایت چیزی بنویسی لا اقل برامون بگو که اکنون کریستوفر در چه حالی است.