Friday, January 15, 2010

درخت توت و من

    
     دیشب داشتم فکر می کردم اگر به ایران برگردم؛ اولین جاهایی که خواهم رفت کجاها خواهند بود؟
     لیست بلندی توی ذهنم شکل گرفت.لیستی از مکان هایی که به شدت دلم برای آنجاها تنگ شده است.اولیش؛ درخت توت قرمزی در دهکده ی جنگلی مرقد؛ در پانزده کیلومتری بانه. درخت پیری که در سالهای آوارگی جنگ؛ تابستان ها از آن بالا می رفتم و توت های ترش را رسیده و نرسیده میکندم و همان بالای درخت تناول می کردم.آن سالها درخت توت بی صاحب بود و اگر هم صاحبی داشت اعتراض نمی کرد.درخت تا این سالهای آخر هنوز مثل قدیم پر بار بود و آخرین بار که خدمتش رسیدم با واکنش هیستریک یکی از اهالی مواجه شدم.احتمالا اگر به پیشینه ی فامیلی اشاره نمی کردم کار به جاهای باریک می کشید.حتی خواستم بگویم که از سالهای کودکی با آن درخت عزیز عهدی دیرینه بسته ام.اما ترسیدم بر آتش خشمش بیفزایم و با بیلی که در دست داشت تلافی همه ی آن سالها را سرم در آورد.


(توجه داشته باشید که « بیل » جزء لاینفک زندگی روستایی های عزیز به حساب می آید و نقش مهمی در توسعه ی اقتصادی و فرهنگی روستا های سطح کشور ایفا می کند. حتی با برگزاری انتخابات شوراها و حضور نماینده های منتخب در دورترین نقاط روستایی ؛ هنوز بیل ها نقش اساسی خود را از دست نداده اند.از آبیاری مزارع گرفته تا حل و فصل اختلافات محلی .همان طوری که اگر شما گوشی موبایلتان را همراه نداشته باشید دچار دلهره می شوید و مدام احساس می کنید چیزی شما را نگران کرده است؛همراه نبودن بیل هم برای روستائیان گرامی ضروری به نظر می رسد و بدون آن نمی توان قدم از قدم برداشت. خوشبختانه در این سالهای اخیر اکثریت روستا نشینان هم از داشتن موبایل بهره مند هستند.پس اجازه بدهید اینطور بنویسم: «بیل» و «گوشی موبایل» اجزاء لاینفک زندگی روستایی هستند.)


     این درخت عزیز توت نقش مهمی در خاطرات من بازی می کند.خلاصه ی بسیاری از خیال پردازی های نوستالوژیک من است.وارد جزئیات نمی شوم.تنها به این اشاره ی کوچک بسنده می کنم که اگر فیلم «درخت گلابی» داریوش مهرجویی را دیده باشید می توانید احساس من را درباره ی درخت عزیزم بهتر درک کنید.


     اگر تا آن موقع پول کافی داشته باشم در همان دهکده ی زیبا ی جنگلی تکه زمین کوچکی خواهم خرید و کلبه ای در آنجا -اگر بشود نزدیک همان درخت توت- می سازم.(آخر نوستالوژیه...! ...نه؟)


    یادم هست وقتی که آنجاها دچار خیالات می شدم؛ آرزو می کردم در کشوری دوردست و مدرن زندگی کنم. در شهری شلوغ که آدمهایش کاری به کار هم نداشته باشند و هر کسی سرش توی کار خودش باشد.تنهای تنها باشم و غروبهایش بارانی بلندی بپوشم و برای قدم زدن به پارک بزرگی بروم که تک و توک پیرزن یا پیرمردی با سگش در آن قدم می زند.یک تیپ صادق هدایتی ؛ آخر کافکا...! حالا درست می خواهم برگردم به نقطه ای که از آنجا آمده ام.


     جهان چقدر کوچک است که هی من را از این سوی دنیا به آنسویش پاس می دهد...! و آرزوهای من به مراتب کوچکتر و کودکانه تر.


     به هر حال من تصمیم خودم را گرفته ام.سال جدید سال کار کردن و پول در آوردن است برای برآورده کردن آرزویی که دارم.برگشتن به ایران و خرید تکه زمینی برای ساختن کلبه ام در مرقد.( می دانم به چی فکر می کنید! دارید قیافه ام را مجسم می کنید در حالیکه بیلی در دست دارم و زیر درخت توت ایستاده ام.در اندیشه ی اینکه از درخت بالا بروم یا با استفاده از همان بیل توت ها را بتکانم.احتمالا راه دوم را انتخاب می کنم.اگرچه به نوعی خیانت کردن است به خاطرات نوجوانیم.)

3 comments:

tara said...

mesle hamishe aali!!
faghat nemidoonam chera hesse shomaa ro be bargashtan dark nemikonam....shayad az oon chizaiie ke bayad tajrobe va lamsesh kard.....

محسن said...

سلام
نمیدونم چرا حس میکنم یواش یواش داری به ایران نزدیک میشی مثلا 5 ماهه دیگه میگی:بچه ها من دارم بر میگردم وقتی هیچکس باور نکرد بلیط رو نشون میدی و همه رو کیش مات میکنی!!!!.....
در کل خیلی قشنگ بود
امیدوارم پیروز باشی

زردويان said...

بر نگردي وگرنه بابيل چنان برسرت مي كوبند كه مزه هرچه توت ترش وشيرين است يادت بره.بمان وزندگي كن نفس بكش