Wednesday, January 13, 2010

درون و برون

دو روز بود می خواستم خاطره خیلی جالب و خنده داری را بنویسم مربوط به چند سال پیش که با دوستانم در فرانسه سرگردان شده بودیم و برای رها شدن از آن شرایط سخت کارهای مسخره ای می کردیم و چونکه خیلی ناشی بودیم مثل آب خوردن گیر می افتادیم.اما فرصت نمی کردم و امشب که نشستم پشت کامپیوتر؛ می خواستم بنویسم.



اما کامنت تارا را که دیدم دستم شل شد.انگشتهایم روی صفحه کلید مثل خمیر ولو شدند و جلو چشمام سیاهی رفت.هم توی ذوقم خورده بود و هم وجدانم عذابم می داد که من به چه حقی با نوشته هایم خواننده های انگشت شمارم را ناراحت می کنم!به خودم گفتم از هیکلت خجالت بکش که داری با احساسات دیگران بازی می کنی !



ولی خیلی زود متوجه شدم که من اتفاقا همچین هیکلی هم ندارم که باعث خجالتم بشود (کجای دنیا یک وزن شصت کیلویی را به عنوان هیکل به رسمیت شناخته اند که من دومیش باشم...؟!). از طرفی من که نمی خواستم احساسات کسی را جریحه دار بکنم.آنهایی را باید متهم کرد که خبرهای نگران کننده می فرستند و روی یو-تیوب صحنه های بزن بزن پست می کنند.آنها احساسات ما را جریحه دار کرده اند و ما هم بر طبق وظیفه ی انسانی و دینی ؛ این احساسات آسیب دیده را -با اندکی دخل و تصرف و پیاز داغ و چاشنی-به خوانندگان انتقال می دهیم.به این می گویند وبلاگنویسی متعهد!



با همه ی اینها هنوز فکر می کنم که باید هر چیزی را که لازم می دانم بنویسم.این چیزها همیشه غم انگیز نیستند.من وقتی قرار است درباره ی زندگی بنویسم؛ آن را با شادی ها و غم هایش مرور می کنم.اتفاقا اگر بخواهم درباره ی شادمانی های زندگیم بنویسم به مراتب نوشته هایم طولانی تر خواهند شد.



به نظر من با حرف زدن درباره ی غم ها و دلواپسی ها؛ ما موفق می شویم آنها را نابود کنیم.غم های ما برف هایی هستند که به سادگی روی دستهایمان آب می شوند.کافیست یک گلوله برف را بین دوستانمان دست به دست کنیم؛ می بینیم که گرمای دست هایمان ظرف چند دقیقه گلوله ی برف را آب می کند.اما همین گلوله برف می تواند تمام زمستان در سایه ی دیوار حیاط باقی بماند.نه ذوب خواهد شد نه از سردی اش کم می شود.



گفته ی مادر بزرگ را به یاد می آورم که می گفت اگر خواب بدی دیدید آن را برای کسی بازگو کنید.او عقیده داشت که بازگویی یک خواب بد؛ آن خواب را یکسره باطل می کند. من فکر می کنم می توانیم همین توصیه را در مورد رنج ها و نگرانی های خود به کار بگیریم.



نترسیم از اشک هایی که ممکن است یک آن گونه هایمان را خیس کند؛ یا از درد های کوچکی که قلبمان را می فشارد.اینها بخش هایی از زندگی ما هستند که به سادگی یک گلوله ی برفی می توانیم آبشان کنیم.با یک درد دل کوتاه فراموش می شوند. و آنوقت...

ما می مانیم و انبوه خاطرات شیرینی که با هم داشته ایم.روزهای زیبایی که در پیش داریم و امیدهای بزرگی که ما را در کنار هم زنده نگه می دارند.



همین که ما داریم به این سادگی از احساسات خودمان حرف می زنیم؛ خودش یک شادمانی بزرگ است.داریم اتفاقاتی را که در درونمان می گذرد به جهان بیرونی انتقال می دهیم.

( راستی من تا پیش از آغاز این وبلاگ نمی دانستم که در زمینه ی روانکاوی و روانشناسی هم کلی نظریات مهم می توانم ارائه دهم! هر روز استعداد تازه ای را در زندگیم کشف می کنم...!)

6 comments:

tara said...

salaam daee hoshiaare azizam...!!
raastesh ziaad be harfaaye man tavajoh nakonin javgir misham ye chizi migam haminjoori!!!
manzooram in nabood ke mataalebi ke khodedoon mikhaain ro nazaarin....injaa webloge shomaast va baayad ham harchi mikhain benvisin!!
taaze , ye aadami ke nemidoonam ki boode mige: "gham raa agar taghsim konim nesf mishavad va shaadi raa agar nesf konim 2 baraabar."
man say mikonam too webam shaadi ro 2 baraabar konam , baayad weblog haee ham baashan ke ghamo nesf konan yaa na?!!
alaanam kafie faghat begin:"man shaadam 2khtare fozool , va faghat mikhaam ghamgin benvisam!!"
intori khiaale manam rahat mishe!!

بهاره said...

الان کامنت تارا رو خوندم.
اولا که تو و تارا چقدر توی وبلاگ هاتون برای هم کمپوت باز می کنید ! من یکم حسودی کردم و احساس بی توجهی بهم دست داد !!
بعدش درباره ی اون کامنت، حقیقتا وقتی مامان فهمید که وبلاگ داری و خواست بهش نشون بدم، من موکول کردم بعدا. یعنی فکر کردم الان بیاد اون پست رو ببینه کلی خب ناراحت می شه از غمی که توی نوشته ت بود.
ولی بعد نشستم بهش فکر کردم (و الانم که این نوشته ت رو خوندم) که این خیلی خودخواهیه. یعنی تو اون سر دنیا نشستی تنها، یه وبلاگ راه انداختی بعد ما برات تعیین تکلیف کنیم که اینا رو ننویس ما نگرانت می شیم؟! یعنی من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم به کسی بگم تو وبلاگش چی بنویسه چی نه، درباره ی تو فک می کنم اینکه دوری از ما، باعث این حساسیت شده. یعنی اگر اینجا بودی و ده بارم خودکشی کرده بودی بازم حداقل جلوی چشممون بودی !!
می دونی که چی می گم؟ یک استدلال اشتباهیه. اینه که من وبلاگت رو به مامان نشون دادم (یعنی الان که بیرونم، برگردم خونه نشون می دم) و تو هم از هر چیزی که دلت میخواد بنویس. دیگه اونجا درست نیست به فکر این باشی کی خوشحال می شه از خوندنش کی غمگین. همه ناراحت و خوشحالن گاهی. ما باید یاد بگیریم ظرفیت داشته باشیم.

شاهد said...

سلام
تو کامنتها را پس از انتشار، پاک می کنی یا من دچار اشتباه شده ام؟

Hooshyar said...

در پاسخ به کامنت شاهد باید بگویم که ؛ هر دو...!
هم کامنت ها را بعد از انتشار پاک می کنم و هم تو اشتباه می کنی.
بعضی کامنت ها را پاک کردم چون یکی از پست ها را پاک کردم که کامنت ها هم باهاش پرید!
بله شما اشتباه می کنید. من کامنت ها را پاک نمی کنم.دو تا کامنت پاک شدند.یعنی پر زدند و رفتند.
به هر حال کامنت شما را پاک نخواهم کرد.نگران نباشید. به شرط اینکه با اصول و مبانی نا نوشته ی شه و گار منافات نداشته و حاوی الفاظ رکیک و کلمات زشت نباشد.همچنین فحش های رکیک اعم از آبدار یا بی آب قابل انتشار نیست.

شاهد said...

سلام
به برداشت من زبان و ادبیات پاسخ شما به پرسش من بسیار عصبی و پرخاشگرانه بود.اشتباه می کنم؟
بابت نصیحت تان درباره به کار نبردن الفاظ زشت و رکیک هم سپاسگذارم، خوب شد تذکر دادید! 

فریدون said...

سلام هوشیار جان
این اینترنت خیلی نامرده . البته نه، ما نامرد هستیم. اینترنت خیلی صادق و درستکاره اخه میدونی اگه مواظب نباشی ( یعنی اگه جنست خراب باشه) زود ترا لو میده.یک لحظه از اینکه در جمع خانوادگی شما قرار گرفتم و یاد بهاره و تارا و شاهد و خواهراتون افتادم خوشحال شدم اما بعدش گفتم یعنی چی ، اصلا" به من چه. من کی ام . اينجا کجاست که اومدم، انگار اومده بودم تو جمع فامیلیتون و کمی خجالت کشیدم. اما گریزی هم نبود.به همه شون سلام میکنم و آرزوی روزگاری خوش براشون دارم.