Sunday, December 13, 2009

Eva

از دوستی من و اوا بیشتر از دو سال گذشته است.در یک پروژه ی دوست یابی که در یک سازمان مربوط به پناهندگان اجرا می شد باهاش آشنا شدم. یک خانم کاملا اسپانیایی با چشم های روشن و موهای تاریک. با قدی کشیده و لاغر.اولین بار که خواستیم به یک کافی شاپ برویم از اینکه داشتم با او قدم می زدم خجالت می کشیدم.به خاطر قد بلندش نگاه ها را به سوی ما می کشید.خداخدا می کردم که زودتر برسیم و در گوشه ی دنجی از کافی شاپ پناه بگیرم.اما او بی خیال بود و به نظر نمی رسید هیچ عجله ای داشته باشد.

در همان اولین جلسه تا جایی که در توان داشت مدرک تحصیلی اش را که از آکسفورد گرفته بود؛ خانه ی سه خوابه اش را که با وام مسکن خریده بود و دست آخر دوست پسر انگلیسی اش را که باهاش قرار ازدواج بسته بود؛ به رخم کشید. دیدم در یک فضای آشنا قرار گرفته ام که شباهت نزدیکی با ولایت خودمان دارد. این بود که تصمیم گرفتم از همان ابتدا تکلیفم را طوری یکسره کنم که بعدها مجبور نباشم به خاطر کم نیاوردن دردسر بکشم. وانمود کردم که تجربه کردن در متن جامعه و مطالعه ی آزاد را به نشستن بر صندلی در کلاس های درس ترجیح داده ام.خریدن خانه را با وام مسکن به بردگی بیست و چند ساله تشبیه کردم و به او فهماندم که نداشتن شریکی در زندگی به من احساس آزادی و سبکباری داده است.

از هم که جدا شدیم نمی دانستم به حرف هایی که زده بودم چقدر ایمان داشتم ! ...خیلی زود خودمانی شدیم و طولی نکشید که کار به نصیحت کردن و اندرز گویی کشید. به من قول داد که در یافتن و پیگیری برنامه های آینده به من کمک کند و به جایش من می بایست او را با ایران و مخصوصا شرایط زنان ایرانی آشنا می کردم. اما شرایط جور دیگری پیش می رفت. من دیگر به کلاس های زبان نمی رفتم و او هم نمی دانست. در رابطه با ایران این اوا بود که بریده ی روزنامه ها را برایم می آورد و از خبرهای فرهنگی و سیاسی آگاهم می کرد. اولین هدیه ای که به من داد کتاب پرسپولیس مرجانه ی ساتراپی بود که تا آن موقع تنها موضوعش را در سایت ها خوانده بودم.بعد مصاحبه ی ساتراپی با گاردین و خبرهایی درباره ی جنبش زنان.

به مرور زمان دیگر اوا انرژی خود را برای سرزنش کردن من و ترسیم آینده ای بهتر از دست داده بود.در عوض می توانستم از رفتارش بفهمم که از آشنایی و دوستی با چنین آدم بی خیال و ناامیدی حتی یک جورهایی احساس رضایت می کرد. او شخصیت هایی مانند من را تنها در کتاب های داستانی و فیلم های هنری دیده بود.شاید خود او هم تا اندازه ای آرزوی زندگی در چنین قالب هایی می کرد اما عقلانیت مدرن این توانایی را از او گرفته بود.

 چند ماهی هست که به شهر دیگری کوچ کرده ام.در این مدت رابطه ی ما تنها از راه ایمیل هایی است که به ندرت رد و بدل می کنیم.چند روز پیش از من آدرس پستی م را درخواست کرد که برایم کارت تبریک بفرستد اما من هنوز ایمیلش را جواب نداده ام.


 دقیقا نمی دانم که من تا چه اندازه انسان مأیوس و در عین حال لاابالی هستم؟ گاهی شرایط زندگی ام را در گذشته بازخوانی می کنم و زیستن در مملکتی را که به معنای واقعی کلمه سرشار از پوچی بود متهم می کنم.اما به ناگهان یادم می آید که در همان شرایط بغرنج و مرگ اندیش کسانی هم بودند که هیچگاه یأس و دلمردگی را به خود راه ندادند.صبورانه با سیاهی دست و پنجه نرم کردند و با مرگ گلاویز شدند. اما من شاید از آن مرغان گرفتاری هستم که حتی وقتیکه قفسم را شکسته اند شوق پرواز در من نیست! وانگهی زیستن در این حاشیه ی امن تبعید چنگی به دل نمی زند. در بهترین شرایط ؛ جهان توسعه یافته ی دمکراتیک به ما در حد یک شخصیت داستانی کافکایی ترحم می کند... و من تنها حسرت آن روزهایی را می خورم که می توانستم دست وپایی بزنم؛ به شاخه ای بیاویزم و تقلایی بکنم اما ...نکردم!

No comments: