Sunday, December 06, 2009

من در کجای جهان ایستاده ام؟

هفته ی پیش به شدت سرما خوردم. با یک گلودرد شروع شد و ظرف بیست و چهار ساعت کارم به خزیدن زیر پتو و سرفه های دردناک کشید! اما با ویروس ها لج کردم و هیچ دارویی را که گمان می شد می طلبند مصرف نکردم.سرانجام با سوپ های جادویی و بعضی میوه ها و سبزی ها کارشان ساخته شد.این بار هم مثل همیشه من جنگ را برده بودم و به شیوه های سنتی خودم در مبارزه بیش از پیش اعتقاد پیدا کردم.

البته با تمام نفرتی که از بیماری عذاب آور سرماخوردگی دارم لم دادن در تختخواب و ماندن چند روزه در خانه برایم لذت بخش است. بعد از چهار روز وقتی بیرون رفتم احساس خوبی داشتم. خیلی سبک بار قدم می زدم و ریه هایم از تنفس هوای بارانی و نمناک کیف می کردند. حتی یک نوع حس و حال فلسفی داشتم. گویا زمان دور و درازی را در خلوت آرمیده و دوباره به جهان واقعی بازگشته بودم.

در روزهایی که در اتاقم زندانی شده بودم نمی توانستم از تفکرات فلسفی -!!!- خودم را رها کنم.تا آنجا که کار به پرسش های جدی کشیده شد. اینکه من کی هستم و در کجای این هستی لایتناهی ایستاده ام...! در حالی که من اصلا نایستاده بودم و تمام روز روی تختم دراز کشیده بودم!

حالم که بهتر شد و ویروس ها که نرم نرمک از سلول های سرماخورده ام بیرون خزیدند سوال های فلسفی هم ناپدید شدند. در حالیکه من هنوز گیج و منگ در جستجوی پاسخ هایی به مراتب فلسفی تر و عمیق تر بودم. در هر صورت به خیر گذشت! من دوباره به زندگی عادی بازگشته ام و دارم همان سوال های معمولی و همیشگی را از خودم می پرسم که بلاخره من چکاره هستم و در این سرزمین بیگانه و بارانی و غریب می خواهم چه غلطی بکنم؟

اما فکر ساختن این وبلاگ به سرم زد و با اینکه نمی دانم دقیقا چه می خواهم بنویسم برایم مانند یک بازی تازه و دلخوشکنک به نظر می رسد.

1 comment:

Anonymous said...

nvisandeh e aziz dar har koja hasti barat arezoea movafaghiat daaram.