Thursday, December 24, 2009

بابا نوئل: ارزش های خانوادگی من


( متنی که می خوانید ترجمه ی ستون ثابت ضمیمه ی هفته گی روزنامه ی گاردین است که با عنوان " ارزش های خانوادگی " در صفحه ی آخر بخش خانواده چاپ شده است.در این ستون هنرمندان و شخصیت های مشهور درباره ی زندگی خانوادگی خود مطلب کوتاهی می نویسند.این ستون بسیار جدی است و به ندرت نویسنده ها برخوردی طنز آلود با آن دارند. در این نوشته اما نویسنده از زبان بابا نوئل دوست مهربان بچه ها در ایام کریسمس سخن می گوید.متاسفانه این را همین امروز دیدم و شتابزده به فارسی برگرداندم. ترسیدم اگر دیر ترجمه کنم به حال و هوای کریسمس نرسد و جذابیت و تازگی اش را از دست بدهد.)
تدارکاتچی فصل از خانواده اش می گوید
از کودکیم خاطرات زیادی به یاد ندارم.سال ها گذشته است.در ترکیه به دنیا آمدم( جای مناسبی به دنیا آمده ام... نه؟!).البته آن سال ها اسم دیگری داشت. "لیشیا" نامیده می شد.والدینم ثروتمند بودند اما وقتی که من هنوز خیلی کوچک بودم در یک بیماری اپیدمیک مردند و مرا با مبلغ هنگفتی از پول تنها گذاشتند.من نمی دانستم با آن همه پول چه کار کنم. یکبار برای سرگرمی و شوخی توی کفش دوستانم که بیرون در جفت شده بودند چند سکه انداختم.بعد در گوشه ای مخفی شدم تا ببینم چقدر از یافتن آن سکه ها تعجب می کنند.اما شوخی من کاملا وارونه برداشت شد.دوستانم بازی احمقانه ام را به بخشنده بودن و دست و دلبازیم تعبیر کردند.

بعد از آن ماجرا هر جا که می رفتم با آغوش باز استقبال می شدم.دردسر و مزاحمت واقعا بزرگی شده بود.مردم در تعظیم کردن پیشقدم می شدند.معجزه هایی را به من نسبت می دادند و از من درباره ی نتایج بازی های مسخره سوال می کردند.اوایل به روی خودم نمی آوردم اما بی فایده بود.کار احمقانه ای که با کفش ها کرده بودم مسیر زندگیم را به من دیکته کرد.

قرن ها گذشت و اتفاق خاصی در رخ نداد.کلیسا از من با عنوان روح خیریه سپاس گزاری می کرد و مومنان تقدیسم می کردند.من تبدیل شده بودم به قدیس بزرگ بچه ها؛ دانش آموزها؛ یتیم ها؛ ملوان ها؛ بازرگان ها؛ کمان داران؛ بانکدارها؛ نزول خورها؛ کارگرها؛ قاضی ها؛ زندانی ها و دزدها و قاتل ها. همچنین زن هایی که دنبال شوهر می گشتند. به نظر می رسید من یک قدیس چند منظوره بودم.شبیه همان نیک پیر مشهور که حلال تمام مشکلات بود. من را مخصوصا در رابطه با بچه ها می شناسند.داستان هایی دور از حقیقت گفته شده که گویا من آنها را از چنگ چته ها و بچه دزد ها نجات داده ام.در حالیکه من اتفاقا از بچه ها خوشم نمی آید. باید چهار چشمی مراقبشان باشی.دائم ورجه وورجه می کنند و از همه بدتر در املای کلمه ها خیلی ضعیف و اعصاب خردکن هستند.

در قرن هفدهم زندگیم به کلی دگرگون شد.دورانی که در جنگ بین پروتستان ها و سنت گرایان از من مانند یک اسلحه استفاده می کردند.پروتستان ها می خواستند سور و سات کریسمس و سفره های رنگارنگ عید را برای همیشه برچینند.اما سنت گراها در عوض از من پرتره ای کشیدند که من را یک موجود شاد و تپل نشان می داد با لبخند و چهره ای گشاده.تصویری که هیچ شباهتی به من نداشت.بنابرین مجبور شدم در آن تصورات رایج نقش بازی کنم. لباس هایی پوشیدم که اصلا راحت نبودند و شروع کردم به تقسیم سوغاتی ها.البته قدیم الایام سبز می پوشیدم اما این روزها بیشتر انتظار دارند قرمز بپوشم.

این اواخر تنها به دلایل خانوادگی مسئولیتم سنگینی می کرد.در اصل بچه ها را می شد با یک نارنگی شاد کرد اما بچه های امروزی همه اش دنبال بازی های کامپیوتری و آی فون ها هستند.من ناچار شده ام به "لپ لند" نقل مکان کنم و یک مجتمع تولیدی راه اندازی کنم با یک نیروی کار چندین هزار نفره از کوتوله ها.امسال سال دشواری داشتیم و آنها وقت کافی در اختیار نداشتند.اما در کل مجتمع تولیدی ما با طمأنینه پیش میرود و ما به دنبال سوددهی سالم هستیم.البته ناگفته نماند که با قوانین دست و پا گیر ایمنی محیط های کار برای کارگرهای کوچولویمان درگیر هستیم.برای حمل و نقل هم به تیم مجرب گوزن ها اعتماد کامل دارم. "داشر" و "دانسر" واقعا مانند دو برادر همکاری می کنند.از من انتقاد میشد که آنها هیچ بیمه و پشتوانه ی دولتی برای شرایط مه گرفتگی ندارند.اما همچنان که مسئله گرم شدن کره ی زمین بغرنج تر می شود از میزان انتقادها هم کاسته شده است.

زندگی طولانی را در تنهایی سپری کردم. چندی پیش در یک سفر کاری که به فلوریدا داشتم؛ با خانمی میانسال به اسم "ماری" طرح دوستی ریختم.نمایندگی شیرینی پزی را در آیداهو مدیریت می کرد.به هرحال درخت عشق گل داد و خیلی زود ازدواج کردیم.با هم زندگی می کنیم و خواهرش "مری" هم با ما زندگی می کند."مری دختر جوان و جذابی است که به ندرت بین من و خانمم تبدیل به یک مورد اختلاف نظر می شود.

بیشتر سال را در "لپ لند" می گذرانیم اما در مونت کارلو هم یک آپارتمان داریم که به دلایل مالیاتی آنجا ثبت شده ایم.

هنوز فکر می کنم که زندگیم به کدام سو می رفت اگر آن تردستی احمقانه را با کفش های دوستانم نمی کردم! حقیقتش را می خواهید شکایتی از زندگی و گذران امروزم ندارم.یک مارک تجاری قدرتمند دارم.هویج و خوراک قیمه فراوان است! شکر گزار سیستم حرارت مرکزی هستم و دیگر مجبور نیستم از لوله بخاری ها پایین بروم. علیرغم بحران جاری اقتصادی من هنوز دارم کار می کنم که در این سن و سال البته بد نیست! بابا کریسمس تنها مدیر پیری است که نگران اخراج به دلیل کهولت سن نیست...!

-گفتگوی بابا کریسمس(که البته چند صد نام متفاوت دارد) را می خواندید با "استفان موس ". ایشان مایل است روی این نکته تأکید شود که او را نماینده ی یونیسف قلمداد نکنند.

No comments: