Tuesday, April 13, 2010

ادامه ...


      همکار من که در پست قبلی درباره اش نوشته بودم یک بچه ی پنج ساله دارد.چند ماه پیش از همسرش جدا شده است. این هفته پسرش را که در شهر دیگری با مادرش زندگی می کند به لندن آورده بود.یک بچه ی زردنبوی ریزه میزه که در نگاه اول کمی سرد  و بی روح به نظر می رسد اما باهوش و دوست داشتنی است.

     پدرش مدام از خرج و مخارجی که بچه در این روزها روی دستش گذاشته گله می کند.اما من تنها چیزی که در این روزها دست بچه دیدم اسباب بازی ساده و خیلی ارزان قیمتی بود.

     با اینکه با پدرش دیگر حرفی ندارم و به اصطلاح قهر هستیم اما با پسرش میانه ام بد نیست.در واقع من تنها کسی هستم که دست کم به بچه اش رو می دهم و یک جور هایی تحویلش می گیرم. امشب که آمد پسرش همراهش نبود.شاید برگشته بود پیش مادرش. می خواستم بپرسم بچه اش کجاست اما غرورم اجازه نمی داد. کس دیگری هم نمی پرسید.

    نمی دانم چرا اینقدر بچه ها را دوست دارم.اما می دانم که از کودکی یاد گرفته بودم که بچه ها را دوست بدارم و ...
   
    (... گاهی نمی دانم چرا دلتنگ می شوم وقتی می نویسم . در حالیکه هیچ دلیلی برای دلتنگی  نیست...!)

1 comment:

نشمیل said...

سلام هوشیار جان
ازینکه سیگارو ترک کردی خیلی خوشحال شدم وازاینکه هنوز بعدازاین همه سال غربت ودوربودن از زبان خودت بهتر وبیشتراز سابق می نویسی وحس لطیف وشاعرانت دست نخورده مونده خیلی خوشحالم. تو نه بد بودی ونه هیچ وقت بد می شی. قلبت مثل دریا صافه ومثل خنده های معصومانه کودک صادقی. همیشه بهت افتخارکردم ومی کنم.
به امید خوشبختی وموفقیتت.