بی قراری گاهی خوره ی جانم می شود.روزهایی هست که آرام و قرار ندارم.همه اش به سرم می زند جایی بروم، کاری بکنم، یک چیزهایی را خراب کنم و چیز های تازه ای درست کنم.اتاقم را که بی نهایت کوچک و تنگ است ویران کنم.چادری برپا کنم کمی دورتر و به نظاره ی ویرانه اش بنشینم.
حتی -نمی دانم از سر بیکاری است یا نه!؟- بدم نمی آید خودم را تا آنجایی که در توانم هست ویران کنم و آدمی دیگر بسازم از نو....همه ی این بی قراری ها اما، روزهایی دیر تر فروکش می کند.حس می کنم برای شکستن دیوار بلندی تمام نیرویم را صرف کرده ام و نتیجه ای نگرفته ام. احساس می کنم بیش از آنچه فکر می کرده ام ناتوان هستم... و ناتوانی از برآوردن آرزوهای دوره ی بی قراری ، آزارم می دهد.
با این حال می دانم که اینگونه احساسات دوره ای دوباره و چندین باره سراغم خواهند آمد.
بدترین احساسی که جان و روحم را می آزارد، احساس بد « ناتوانی» است.احساس اینکه در برابر خیلی از اتفاقات زندگی احساس درماندگی داشته باشی.
No comments:
Post a Comment