سال ها پیش، زمانی که آرزو داشتم شاعر بشوم، کتاب های زیادی می خواندم و با شاعران زیادی آشنا می شدم. سعی می کردم راز و رمز کلمه ها و جمله هایی را که می خواندم کشف کنم.تمرین می کردم چگونه احساساتم را به بهترین شکل ممکن بیان کنم. راستش، خیلی چیزها یاد گرفتم، اما شاعر نشدم.زندگی با شعر و شاعری زبانم را روان تر کرده بود و رویم را زیاد تر. چیز هایی که امروزه «اعتماد به نفس» می نامند.
اما چه نیازی به آنهمه کتاب خواندن و شعر نوشتن داشتم وقتی که در نهایت برای گفتن یک جمله ساده، می بایست روز های زیادی در لاک خودم فرو می رفتم و انگار اولین باری بود که با یک موجود مشابه روبرو می شدم !
قصه داستان نویس شدنم هم، چیزی شبیه به همین ماجرای شعر و شاعری بود. یاد گرفته بودم چگونه شخصیت های داستان ها را، قهرمان ها و ضد قهرمان ها را تشخیص بدهم و تحلیل کنم. رمان و داستان و قصه به من یاد دادند چطوری درباره ی رفتار کاراکترهای دور و برم قضاوت کنم.حتی درباره خودم.
اما لحظه هایی پیش می آمد که در حل و فصل ساده ترین مسائل در می ماندم. چیزهایی که آموخته بودم، مستعمل در گوشه ایی از مغزم گرد و خاک می خوردند.
هنوز هم پرسش های ساده ای را توی سرم، با خودم به این سو و آنسو می کشانم و دست آخر از این حمالی بی نتیجه خسته می شوم و بدترین پاسخ دم دست را تحویل می دهم.
امشب به طور خیلی جدی داشتم فکر می کردم که لازم است، هر سال دانسته ها و ندانسته های زیادی را در مغزم به روز کنم.بعضی شان را که مدتهاست در انتظار پاسخ مانده اند، یکسره بریزم بیرون و بی خیال شوم.
گاهی لازم می شود، کاغذی برداریم. سیاهه ی مسائلی را که داریم بنویسیم و بعد بنشینیم بینیم چه خاکی می شود سرشان ریخت !
1 comment:
پارسی را پاس بدار، اما بی خیال انگلیسی نشو لطفا.
تازه داشتیم عادت می کردیم به انگلیسی نوشتنت .
در ضمن نوشتن سیاهه بهترین روشه که به ذهن خیلی ها می رسه اما تعداد کمی بهش عمل می کنند .موفق باشی .
Post a Comment