Thursday, September 01, 2011

خبری نیست


    هوای لندن این روزها خنک تر شده. حتی شبها از سر کار که برمی گردم احساس سرما می کنم. دیشب سر راهم رفتم به یک مغازه ی ترکی که هفته ای دو سه بار می روم و این پول زبان بسته را صرف غذایی می کنم که خودم می دانم پشت صحنه با چه فضاحتی تدارک دیده شده.
در این دو سه ماه اخیر، از موقعی که در این خانه تازه مستقر شده ام، بیشتر از دو سه بار آشپزی نکرده ام. سر کار سلف سرویس نسبتا مرتبی هست که غذاهایش بی مزه و سالم هستند. سبزیجات آب پز، ماهی، یک پلو هندی که طعم تندی دارد و اگر بر حسب اتفاق یادشان رفته باشد «میخک» بریزند ، قابل خوردن است. فکرش را بکنید برنجی که می خورید بوی میخک بدهد... !! اگر تنها یک دلیل برای تنفر نژادپرستانه ام از هندی ها داشته باشم، آن یک دلیل نوع غذا هایی است که این مردمان نچسب و بداخلاق و عقب مانده و فرصت طلب و سودجو می پزند و می خورند.
قول می دهم اولین هندی را که ببینم و متوجه شوم یکی از خصوصیات بالا را ندارد، در این تنفر نژادپرستانه ام تجدید نظر کنم.
با اینکه آدمی هستم که اهمیتی به خورد و خوراکم نمی دهم، اما نمی خواهم هر غذایی را به «حریم خصوصی ام» راه بدهم.
از طرفی در خانه هم برای آشپزی راحت نیستم. کافیست هم خانه ایم که یک زوج دانشجوی ایرانی هستند تصمیم بگیرند مثلا یک قابلمه سوپ درست کنند، دیگر شما نمی توانید برای چند روزی در این آشپزخانه جز درست کردن یک چای کار دیگری انجام دهید. یک دوره کثیفی کبرا آغاز می شود. با اینکه دو تا یخچال بزرگ در آشپزخانه داریم، نمی دانم چرا باید غذای مانده توی قابلمه بیشتر از چهل و هشت ساعت روی کابینت نگه داشته شود !
با همه ی این مشکلات فرهنگی و غذایی بازهم زندگی دارد بر همان منوال همیشگی می چرخد. من همچنان درگیر نوسان ها و جزر و مدهای روحی هستم.
خبرهای خوب و بد مانند همسایه های آرام یک محله کوچک، به نرمی از کنار یکدیگر می گذرند و برای هم سری تکان می دهند به نشانه احترام.
من کماکان روی سیگار نکشیدن پافشاری می کنم. دیروز رفتم پیش یکی از همکارانم سیگاری ازش قرض کنم و قول و قرارم را باطل کنم. همین که من را دید ازم تشکر کرد که چقدر او را هم به ترک سیگار تشویق کرده ام...! می گفت که تا حالا توصیه ی هیچکسی به اندازه ی حرفهای من روی او تاثیر نگذاشته. دیروز تنها دو تا سیگار کشیده بود... من هم خلاصه خجالت کشیدم بگویم که من خودم به حرفهای خودم آنقدر که او ایمان دارد ، باور ندارم. حالا به خاطر این بنده خدا هم که شده فعلا سیگار بی سیگار.

1 comment:

Anonymous said...

حالا اگه تونستی 1 ماه سیگار نکشی....!از اونجا میترسم که خودت رو اذیت کنی و دوباره شروع کنی.ولی نه تا رفیق بد دور و بر تو نباشه از سبگار خبری نیست.موفق و پیروز باشی