Friday, October 14, 2011

هویت


   تقریبا ده روز پیش، سر از کتابفروشی آکسفام درآوردم. در این کتابفروشی، کتابهای دست دوم به قیمت ارزان فروخته می شوند و مانند سایر فروشگاههای آکسفام، درآمد مغازه ها صرف کارهای خیریه می شوند.اگر از مشتری های همیشگی این کتابفروشی باشید، گاهی می توانید کتابهای خوبی را با قیمت های باورنکردنی در آنجا پیدا کنید.
   رمان کوچک «هویت» میلان کوندرا یکی از آن کتابهای مورد علاقه من است که بر حسب اتفاق در آکسفام دیدم و بلافاصله خریدمش. بهای پشت جلدش هفت پوند است در حالیکه در آکسفام تنها دو پوند بود. تفاوتی هم با دست اول نداشت. تازه و سالم.
   در صفحات پایانی رمان، بارها مکث می کنم و به «هویت» فردی خودم فکر می کنم. فکر می کنم به اندازه ای که لازم بوده، خوشی ها و ناخوشی های زندگیم را تجربه کرده ام. رابطه های خوب و بدم را با خودم و دیگران از سر گذرانده ام. از میان امیدواری ها و ناامیدواری های زیادی گذشته ام. اوج گرفته ام، سقوط کرده ام، ساخته شده ام و از نو ویران شده ام.
   در آخر، هنوز نمی توانم تعریف ساده ای از خودم پیدا کنم. اینکه چه جور آدمی هستم!؟ قدرتمندم، یا ضعیف...؟ مجربم یا خام...؟ دروغگو هستم یا راستگو...؟ درستکار یا نادرست...؟ مؤمن هستم یا بی ایمان...!
   در عین حال، بعد از این همه سال، هنوز نمی دانم چه چیزی را درستکاری بنامم و چی را نا درستکاری...!
یکبار، چند ماه پیش در یک شب نشینی گرم، وقتی که حرف به هویت فردی و جمعی کشیده شد، با دوستم شروع کردیم به تجزیه و تحلیل رفتارهای یکدیگر. دوستم خیلی اصرار داشت «اعتماد به نفس بالا »را به من تفهیم اتهام کند، اما من به هیچ وجهی زیر بار این اتهام سنگین نرفتم.
   من شاید از آن دسته آدم هایی هستم که در یک دایره ی محدود، تقریبا برای هر نوع ریسکی آمادگی دارم. اما اینها نشانه ی اعتماد به نفس نیست. گاهی حتی به حماقت و جاهلیت نزدیک تر است. از همه مهم تر اینکه این نوع ریسک ها را بیشتر در درون خودم، در دایره ی روح و روانم انجام می دهم. در واقع، در بازی کردن با روان خودم، از خطر کردن نمی ترسم. اعتماد به نفسی که دوستم می گوید، بیشتر درونی است. در برخورد با خودم، با خویشتن خودم، ابدا مدارا نمی کنم. اما در رابطه با جهان بیرونی، خیلی دست به عصا و محافظه کارانه رفتار می کنم.
  من هم مانند میلیون ها انسان دیگر با تضاد ها و تناقض های موذی روحم درگیر هستم. این تضادها گاهی نتیجه های عالی و خوبی دارند، گاهی هم بسیار عذاب آور و غیر قابل تحمل هستند.
   خوشا به روزگار مردمانی که هویت فردی خود را تنها در بود و نبود «دیگران » و محیط پیرامونشان تعریف می کنند. کسانی که در حقیقت برای هویت فردی تره هم خرد نمی کنند. هر چه هست هویت جمعی است و لا غیر...!

    

2 comments:

fereidoon said...

سلام هوشیار عزیز
گاه گداری که نیاز به یک سری صحبت های جالب دارم به شه وگار سر میزنم و با خوانده مطالبش آرامشی خاص میگیرم. اگرچه نظرات فراوانی هم دارم که بعنوان کامنت برات بنویسم اما دوست داشتم بیشتر با خودت باشم. یه جایی باشم که حداقل در هفته سه بار ببینمت و ساعاتی با هم در کوچه پس کوچه در یک کافه در یک پارک و یا خونه بشینم و باهات گپی بزنم.
امروز اومدم سری به شه وگار زدم دیدم مطلب جدیدی ننوشتی . اندکی غصه خوردم.
قربانت
فریدون

Hooshyar said...

ممنون فریدون عزیز ! از زمانیکه که در کوچه پس کوچه ها قدم می زدیم و در کافه ها می نشستیم و گپ می زدیم، احساس می کنم چندین سال سخت گذشته است.اتفاقات زیادی برای هر دوی ما پیش آمده است و من احساس می کنم در این چند ساله شاید صد سال عمر کرده ام. دوست خوب من فریدون همیشه عزیز