Sunday, December 05, 2010

My Trilingual Life In The UK


     امروز ساعت ده صبح بیدار شدم.دیدم توی قفسه چای نمانده بود.مجبور شدم قهوه درست کنم، بدون شیر.شیری که توی یخچال بود تاریخ مصرفش گذشته بود.
     خبر ها را روی اینترنت چک کردم.به قول مجری پارازیت ،همه ی خبر ها  خبر بده...!
     یادم افتاد چند روزی بود به یکی از آهنگ های زیبای کوردی فکر می کردم که «عومه ر دزه یی » با آن صدای دلنشین خاطره انگیزش می خواند.تا وقتی که بیرون رفتم همان چند تا آهنگ مشهورش را پشت سر هم گوش دادم.
     در حالیکه گورانی «عو مه ر دزه یی» هنوز توی سرم داشت وول می خورد،سعی می کردم جمله هایی را به زبان انگلیسی در ذهنم ردیف کنم تا در ملاقاتی که داشتم از آنها استفاده کنم. برای در خواست کار به جایی رفته بودم که مدیرش را هنوز ندیده بودم و گفته بودند بعد از ظهر شنبه به فروشگاه می آید. 
      به فروشگاه که رسیدم،یکی از آن ژست های احمقانه را گرفتم که در اینجور شرایط لازم است از خودت نشان بدهی.انگار نه انگار شب قبلش دیر خوابیده ام،صبح با قهوه ی بدون شیر به ده تا خبر بد گوش داده ام و ساعتی هم پای چند ترانه نوستالوژیک کوردی نشسته ام.
    یکی از فروشنده ها مدیر را صدا کرد.مرد گنده ای با خوشرویی جلو آمد و من در نگاه اول حدس زدم با آن پوست سفید و موهای بور باید لهستانی یا روسی باشد.کمی که حرف زدیم،دیدم نیشش باز شد و به انگلیسی گفت فکر می کنم شما ایرانین باشید ! بله !! ایرانین هستم.
     ناگهان همه چیز صد و هشتاد درجه تغییر کرد.شروع کردیم به خوش و بش کردن و دری وری گفتن و چرت و پرت بافتن که ربط زیادی هم به درخواست کار من نداشت.من که کمی جوگیر هم شده بودم،کم مانده بود از روی پیشخوان بپرم رو ی سر و کولش.
   در پایان بدون اینکه نتیجه ی مشخصی دستگیرم شود قرار شد در یکی دو روز آینده رزومه ی کاری برایشان بفرستم.بیچاره هم کاره ای نبود.از لابلای حرف ها و پز دادن هایش فهمیدم که خودش هم کارش را با چنگ و دندان گرفته از دست ندهد.

     غروب که برگشتم،چند کلمه ی قشنگ و عاشقانه ی کوردی از ترانه ی عومه ر دزه یی،توی سرم هنوز می چرخیدند.این کلمه های رمانتیک و شاعرانه گاهی با فحش های بد فارسی برخورد می کردند که بعد از خواندن خبرهای صبح،در کله ام مانده بودند.اما با خودم انگلیسی فکر می کردم:
I'm starving...! I need to cut my hair...! I have to call home
      بعد متوجه شدم که مدت هاست دارم در یک روزمرگی سه زبانه زندگی می کنم،بدون اینکه واقعا متوجه شده باشم.بدون اینکه هیچکدام از این سه زبان را به درستی یاد گرفته باشم.

2 comments:

نسرین said...

سلام. متاسفانه هنوز خیلی وارد نیستم که کامنت بگذارم یا چیزی بنویسم ولی از خواندن نوشته هایت خیلی لذت می برم. و از امروز وبلاگ سیلوانا را هم می خوانم. و خودم هم اگر راه افتادم حتما وبلاگی درست می کنم و آن روز دیگر کسی به نوشته های شما نگاه نمی کند!
به مادر سیلوانا بگو که من از دخترم می گویم که بیشتر از دختر او حرف زدن بلد است و جمله های بلند می سازد!
البته اول صبح با موزیک عومرد زهی روز را شروع کردن، روز خوبی است هرچند قهوه ی بدون شیر بخوری یا چای نخوری. امیدوارم روزی برسد که من روزم را با موسیقی و بدون صبحانه شروع کنم و اگر ان روز مردم دیگر اشکالی ندارد بگویید خدا را شکر با موسیقی مرد! هنوز یادم نرفته که باید یادآوری کنم که زن بگیری. به خاطر خودم می گم نه شما. من با زن ها راحت تر می توانم ارتباط برقرار کنم! یا خودت کاری بکن یا ما کاری می کنیم.

شیرین said...

با اجازه آقا هوشیار-
خواستم سلامی عرض کنم و از نسرین خانم گل تشکر کنم که وبلاگ سیلوانا رو میخونید .خیلی خوشحال می شم اگه اونجا هم به ما افتخار بدید و با اون زبان شیرین و مهربونتون "کامنت" بذارید . امیدوارم سالیان دراز در کنار خانواده محترمتون زندگی شادی داشته باشید.
به امید دیدار.