Saturday, September 04, 2010

سفر


      نمی دانم در این دو هفته ای که نیستم، چقدر می توانم به وبلاگم برسم.ممکن است اصلا فرصت نوشتن نداشته باشم.اما اگر به اندازه ی همین ساعت های کوتاه نیمه شب وقت داشته باشم و البته دسترسی به اینتر نت، احتمالا خواهم نوشت.

     خودم را برای یک گیجی و خنگی احمقانه آماده کرده ام که همیشه در روزهای آغازین مسافرت دچارم می شود.همچنین باید آماده باشم برای هیجان و اضطراب شدیدی که معمولا بعد از بازگشت ، برای چند روزی گریبانگیرم می شود.

      همین که برگشتم بلافاصله کارم را شروع می کنم.کلاس های همیشگی هم در راهند.فکر می کنم امسال بتوانم بهتر از همیشه از پس این مسافرت دور بر بیایم.

     گروه مهمی از خوانندگان وبلاگم را ملاقات خواهم کرد و از نزدیک در مورد چیزهایی حرف خواهیم زد که در این وبلاگ با هزار و یک اشاره درباره شان بحث کرده بودیم. 

1 comment:

فریدون said...

سلام
یکی از خاطره انگیزترین سفرها برای من همین سفر اخیر بود از وقتی که ازدواج کرده ام همیشه سعی کرده ام سفر ها با برنامه ریزی دقیقی صورت گیرد و همه چیز عالی که نه ولی حداقل خوب باشد. مثلا" حضور به موقع در فرودگاه، هتل مناسب،گشت وگذار در مهمترین نقاط محل سفر، برنامه ریزی خرید و خلاصه همه چیز کلاسیک باشد. هرچند قصد ونیت از سفر اخیر اینها نبود ولی شاید میشد با یک تیر دو نشان زد خصوصا" اینکه در زندگی مافرصت های اینچنینی زیاد نیستند. اما خوشبختانه در این سفر از موارد کلاسیک خبری نبود. بجای کارمندان خوشتیپ خانم در گیت های فرودگاهی تکاوران با لباس پلنگی ،خاکی، خشن و سیگار بدست عراقی در ورودی مرز بودند. بجای سالن های خنک و براق فرودگاه با فری شاپ های آنچنانی ، سایت های مرزی خاکی پر از پستی بلندی، کانکس های درب و داغون با پساب های زیر آن بودند. البته وقتی برای گرفتن چند برگ کپی لابلای کانکس ها میگشتم یک فری شاپ دیدم و آن فضای تنگی بود بین دو کانکس که یک کورد محترم داشت بر روی گاز پیک نیک در قابلمه ای پر از روغن در حال جوش فلافل سرخ میکرد و چند کورد دیگر هم اطرافش بودند و داشتند درباره چیزی درد دل میکردند.
تا اینجا جالبی این سفر برای من این بود که اولا" مروری شد بر دوران خدمت سربازی ام و نیز محدوده جغرافیایی که در آن متولد و بزرگ شدم این نشان میداد که بعد از سی و شش سال واقعا" فرهنگ آنجا دست نخورده باقی مانده بود و خاطرات بزرگ تر ها را نیز که به یاد آوردم دیدیم که حتی سی و شش سال قبل از تولد من هم همین طور بوده سر جمع حدود لااقل 100 سال است که مسائل روز مره کردها یکسان است و تکراری.
دوم اینکه خوشحال شدم که همسرم موفق به داشتن این تجربه در زندگی شد که گوشه ای از دنیا به این شکل مسافرت میکنند. هر چند با وجود سیلوانا جون این مسافرت برای شیرین شاید کمی سخت شد اما به اندوختن تجربه اش میارزید.
هوشیار جان این داستان ادامه دارد عبور از مرز و اقامت در سلیمانیه فصل بعدی است که اگر تمایل داشتید براتون می نویسم.