Saturday, August 21, 2010

دوباره از همان سالها...


     سالها پیش، در آن سالهای عرفان زدگی و طوفانی نوجوانی، صندوق چوبی کوچکی را در زیرزمین خانه گذاشته بودم و چیزهایی را در آن قایم می کردم.از عکس های کوچک و سیاه سفید بهروز وثوقی و داریوش گرفته تا ورق پاره ای از دیوان جیبی اشعار حافظ در آن یافت می شد.

    حالا که به حماقت شیرین آن سال ها فکر می کنم ، نمی دانم باید متأسف باشم یا مفتخر...!؟ حتی به نسبت هم سن و سالهایمان در آن دوران ، ما بیش از حد احساساتی و شاعر مسلک و عرفان زده بودیم.رفتارهایمان بسیار سنتی بود ، اما از درون، در رؤیای یک دنیای کاملا مدرن غربی می سوختیم.

     ماجراهایی که بعدها پیش آمد، مصیبت ها و مرگ ها و آوارگی ها، خراش هایی بر صورت احساسات ما زد که دیگر هیچگاه ردشان پاک نشد.من اما همیشه ، به آن صندوقچه ی اسرار نوجوانیم فکر می کنم.لحظه هایی که در خلوت آن زیرزمین نمور محتویاتش را زیر و رو می کردم، هر بار که چیز تازه ای بر آن می افزودم ، احساس می کردم در برابر معبد مقدسی از احساساتم قرار گرفته ام.روح و روانم تازه می شد و رؤیاهایم روشن تر و شفاف تر از پیش بودند.یک نوع کشف و شهود عرفانی بود.در واقع بسیار هم مذهبی بودم.اگرچه از نوع خیام وار آن. نمی دانم چه شد که بعدها تا آن حد با عرفان و دین و مذهب بد شدم و ذره ای در مقابلشان کوتاه نمی آمدم.راستش، هنوز هم دلایل ضد مذهبی شدنم برایم روشن نیستند.

     ....الغرض، این وبلاگ درب و داغان بی در و پیکر هم شده عین همان صندوقچه ی اسرار که برایم حکم یک معبد مقدس را داشت.نوشتن همیشه برایم یک جوری حالت تقدس و پاکی دارد.حتی آن وقتهایی که دارم از زشتی های بیرون و درون خودم می نویسم.اینجا نمی توانم با کینه و بغض و عصبانیت روزمره بنویسم.اینجا وقتی می خواهم چیزی بنویسم، احساساتم اندکی رقیق تر می شوند.روحم آلایش کمتری دارد و روانم در آرامشی هر چند نسبی به سر می برد.

     اینجا معبد کوچک و آرامی برای نیایش واره ها و گلایه های روزانه است.دقیقا نمی دانم برای که می نویسم یا به که می نویسم.هر چه هست تنها دقیقه هایی بعد از نوشتن ، آرام می گیرم و دوباره برای آغازی تازه ،توان از دست رفته و تحلیل شده ام را باز می یابم.

No comments: